به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط saman |

اگه جون میخواست میدادم
اگه میخواست میتونستم

اخه اونو مثه مریم مقدس میدونستم
اگه دستاشو تو دست غریبه نمی دیدم
اگه اون لحظه نبودم اگه زود نمی رسیدم
اگه زیر پاش تن تعهد و لگد نمیکرد
اگه میگفت نمی خوامت روز اول مثه یه مرد
کاش از اول نمی یومد
کاش اونو نم شناختم
کاشکی تو قمار عشقش
اینجوری دل نمی باختم

کاش از اول می دونستم هیچ عشقی موندی نیست
دل من خیلی چیزا رو هنوزم خوب نمیدونه
اینکه ذات ادم بد تا همیشه بد می مونه
اونکه رو قلبی از اهن روکش طلائی بسته
حالا با نقاب تازه اش با یکی دیگه نشسته

فریاد نزن ای عاشق ، من صدایت را درون قلب خود میشنوم ، درد را در چهره ی عاشق تو با ذهن خود مینگرم .
بی سبب نیست چنین فریادم ، بی گناه در دام عشق افتادم ،
چه درست و چه غلط زندگی هم خودم هم تو رو بر باد دادم بی گناه در دام عشق افتادم ،

اگه احساسمو میفهمیدی قلبتو دوباره میبخشیدی ، لحظه ی پایان این دیدار را روز آغازی دگر می دیدی
، اگه بیهوده نمی ترسیدم عشق و اونگونه که هست میدیدم شاید این لحظه ی غمگین وداع قلبمو وباره می بخشیدم ،
کاش ازاین عشق نمی ترسیدم .
ما سزاواریم اگر گریانیم این چنین خسته و سرگردانیم ، ما که دانسته به دام افتادیم ، چرا از عاشقی رو گردانیم ؟

وقتی پیمان دل و میبستیم گفته بودیم فقط عاشق هستیم ولی با عشق نگفتیم هرگز از دو دین نابرابر هستبم .
نه گناهکاریم نه بی تقصیر ، من و تو بازیچه ی تقدیریم

، هر دو در بی راهه ی بی رحم عشق با دل و احساس خود درگیریم ، بیشتر از همیشه دوستت دارم گرچه از عاشقی و عاشق شدن بیزارم ،
زیر آوار فروریخته ی عشق از دلم چیزی نمونده که به تو بسپارم .
تو که هم دردی مرا یاری بده ، به من عاشق امیدواری بده ، اگه عشق با ما سر یاری نداشت ، تو به من قول وفاداری بده ...


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط saman |

خوب است که خدا تو را آفریده...

خوب است که خدا تو را ،مهربان و عزیز آفریده...

و بهتر آن که خداوند تو را برای من آفریده و بس...

پس در انتظارت می مانم

   "می نویسم از تو، از تو ای پاک ترین ، تازه ترین نغمه ی عشق تو که سر سبز ترین منظره ای ، تو که سرشار ترین عاطفه را ، نزد تو پیدا کردم وتو که سنگ صبورم هستی ؛ در تمام لحظاتی که خدا شاهد اندوهم هست به تو می اندیشم و به تو می بالم و از تو می گیرم ، هر چه انگیزه درونم دارم روزها می گذرد ، عشق ما رو به خدایی شدن است رو به برتر شدن از هر حسی ، که در این عالم خاکی پیداستدوستت می دارم از همین نقطه ی خاکی تا عرش

 

 

دوستت می دارم از زمین تا به خدا"

 

همه زندگی انتظار است ٬ سخت ترین لحظه های زندگی را سپری می کنیم . یک عمر منتظریم . روزی که این قلب بایستد انتظار همه تمام می شود و آرام می گیریم . ما در زنجیره بخت هم سرشت شده ایم و آسوده نشسته ایم و زمان ها را به هم می بافیم . نمی دانم در خط سر نوشت که ما شرقی ها اسم آن را قسمت گذاشتیم ٬ کجای خط هستیم ..."

 "رویای با تو بودن...
بازهم برای تو مینویسم تا بدانی که یادتو در لحظه لحظه من جاریست.

باز هم از دیوارهای فاصله عبور میکنم ودر ژرفای لحظه باتوبودن گم میشوم و در آن لحظه رویایی اوج در دریای بی پایان چشمانت غرق میشوم تا در آن لحظه در نگاه تو گم شوم تا خودم را بیابم واز زندان لحظه های بی تو رها شوم.....شاید بتوانم به رویای با توبودن برسم

و چه رویای شیرینی است رویای با توبودن رویایی که دست من را به دستان گرم تو میرساند.آنگاه من در گرمای وجود تو ذوب میشوم در آن زمان دیگر زبان از سخن گفتن عاجز است.

در این رویای دلنشین تنهای دلهای ما هستند که باهم نجوا میکنند، گویی از پیوند دستهای ما روح ما هم به هم پیوند خورده
و چه زیباست رویای با توبودن......."

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط saman |

 

امان از درد دوری
گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم
 
 
کمی تا قسمتی ابریست چشمان توانگاری                سوارانی که در راهند میگویند میباری
 مبادا بعد از آن دیدارهای خیس رویایی                  مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری ؟
هوا سرد است و نعش صبح در این جاده میرقصد        عطش دارم بگو کی بر دلم یک ریز میباری
 دیگه حتی اسم من با لبات ناآشناست
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط saman |

 

http://best1.persiangig.com/4gspul0.jpg

     کسی آمد که حرف عشقو با ما زد !
     دل ترسوی ما هم دل به دریا زد !
     به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی ...
     چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست ...
     یه عمری راهه و در قدرت ما نیست ...
     باید پارو نزد وا داد ! باید دل رو به دریا داد !
     خودش می بردت هر جا دلش خواست ...
     به هر جا برد بدون ساحل همونجاست ...
     به امیدی که ساحل داره این دریا !
     به امیدی که آروم میشه تا فردا !
     به امیدی که این دریا فقط شاه ماهی داره !
     به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره !
     دل ما رفته مهمانی به یک دریای طوفانی ...
     باید پارو نزد وا داد ! باید دل رو به دریا داد ! 
     خودش می بردت هر جا دلش خواست ...
      به هر جا برد بدون ساحل همونجاست ...

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

مهم نیست که فردا چی میشه
مهم اینه که امروز دوست دارم
مهم نیست که فردا کجایی
مهم اینکه هر جا باشی دوست دارم
مهم نیست تا ابد با هم باشیم
مهم اینه که تا ابد دوست دارم
مهم نیست قسمت چی میشه
مهم اینه که قسمت شده دوست داشته باشم


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

+ واهمه

دلی را برایت به دریا زدم
که از آب واهمه داشت
و تو برای من
حتی دستانت را
خیس هم نکردی


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

زمانی شعر می گفتم
برای غربت باران
ولی حالا..
خودم تنهاترم
تنهاتر از باران..


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چه سخته تشییع عشق
بر روی شانه های فراموشی
چه سخته سپردن دل
به قبرستان جدایی
می دانی؟
پنجشنبه ای نیست
تا رهگذری
بر بی کسی ام فاتحه بخواند و اشک بریزد..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

جوابم نکن
مردم از نا امیدی
شاید عاشقم شی
خدا را چه دیدی
خیال کن جواب منو دادی اما
عزیزم جواب خدا را چی میدی؟
همینجوری اشکام سرازیر می شن
دیگه از خودم اختیاری ندارم
من از عشق چیزی نمی خوام بجز تو
ولی از تو هیچ انتظاری ندارم
صبوریم کمه
بی قراریم زیاده
چقد بی قرارم
منه صافه ساده
عزیزم چقد سخته دل کندن از تو
عزیزم چقد تلخه کام من از تو
نذار زندگیم راحت از هم بپاشه
جوابم نکن مردم از بی جوابی
یه چیزی بگو پیش از اینکه بمیرم
به خوابم بیا پیش از اینکه بخوابی
شب از نیمه های زمستون گذشته
به خوابم بیا پیش از اینکه بمیرم
اگه پا به خوابم گذاشتی
یه چیزی بگو بلکه آروم بگیرم

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

+ اشک های هر شب من

این عشق
برای من هیچ نداشت
اما
گلهای بالشتم را باغبان خوبی بود
اشک های هر شب من..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

هم دیدنی بودی
هم خواستنی بودی
هم چیدنی بودی
هم باغچمون گل داشت
زنجیر می خواستم
دستاتو بخشیدی
از من تا اون دستات
هر دره ای پل داشت
پل بود اما ریخت
گل بود اما مُرد
عمر منم قد
عشقت تحمل داشت
هر روز پاییزه..
هر هفته پاییزه..
هر ماه پاییزه..
هر سال پاییزه..
دلخونم از چشمات
ماه پس ابرم
من کاسۀ صبرم
این کاسه لبریزه
آروم نمی گیرم
از دست زنجیرم
بی عشق می میرم
من روز دیدارم
از دوستی پر من
از دوست دلخور من
آجر به آجر من
من پشت دیوارم
لعنت به این دیدار
لعنت به این دیوار
لعنت به این آوار
من زیر آوارم
هر روز پاییزه..
هر هفته پاییزه..
هر ماه پاییزه..
هر سال پاییزه..

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

اگر دلت گرفت
سکوت کن
این روز ها
هیچکس معنای دلتنگی را نمی فهمد

نوشته شده در تاريخ جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

نه هوای تازه و
نه لباس نو می خوام
هفت سین من تویی
من فقط تورو می خوام
دلم امشب از خدا
جز تو هیچی نمی خواد
کاش یکی ما دوتارو
با هم آشتی می داد
شب عیدی آسمون
وقتی که می باره
بیشتر از شبای پیش
عطر قرآن داره
ببین امشب قلبم
مثل آینه روشنه
آینۀ زلال من
دیدنت عید منه
سال نو یعنی تو
وقتی از در تو میای
نذر کردم امشب
سفره چیدم که بیای
شادی از تقویمم
بی تو رفت و بر نگشت
انتظارت منو کشت
توی سالی که گذشت

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خــــــون بازی

 

 

احساسی تو قلبش زبونه میکشه...
احساسی که تحملش سخته ولی دور بودن ازش...غیر ممکن...
حس میکنه عاشق شده...
حس میکنه شعله های عشقه که قلبشو میسوزونه...
سرمای این روزاشو فراموش میکنه...
زخمای کهنه ی قلبشو به باد فراموشی میسپاره و فقط...
با تموم احساسش به ندای دلش گوش میکنه...
عشق...عشـــــــق...عشــــــــــــــق...عشــــــــــــــــــــــق...
از تموم دنیا دل بریده ومیدونه که دنیاش...
وسط دستای معشوقش آرومه ، آرومـــــه...
به پای عشق هم قسم میخورن...
چون میدونن، تنها چیزی که این قسمو میشکنه...مرگـــــــه...
و از مرگ نمیترسن، تا وقتی دستای همدیگه رو گرفتن...
جز صدای تپش های گرم قلبشون، صدای هیچکس و هیچ چیزو نمیشنون...
و فقط تو رویا...خونه ی گرمشونو در کنار هم نقاشی میکشن...
حتی اگه تموم دنیا جمع بشن، تا دستاشونو از هم جدا کنن...
انقد عهدشون محکم هست...که حتی تو اوج سکوت، صدای همدیگه رو بشنون...
واسه همینه که زود به زود دلتنگه چشمای هم میشن...
دلتنگیه هر روز و هر شبشون از همین سکوت پرحرف و همین فریاد های ساکته...
انقدر همدیگه رو دوست دارن، که تو اوج آرامش...با صدای تپش قلب همدیگه...خوابشون میبره...
عاشقونه همدیگه رو دوست دارن و تو جاده ی عشق...قسم خوردن، هرگز صبر نکنن...
روزها رو میشکافن؛ تا به روز به هم رسیدن برسن...
از زنگ زدنای دزدکی... حال پرسیدنای یواشکی و سلام های پنهونی...
خسته شدن...
حالا میخوان با فریاد اسم همو صدا کنن و هرصبح...
با عشق...بهم صبح بخیر بگن...
میخوان به دنیا ثابت کنن که اگه نفس از ما جداشه...
اگه نور از چشمامون بره و اگه خون از رگهامون پاک شه...
بازم به عشق هم تا ابد، زنده خواهیم بود...
اینو رو قلب هم هک کردنو حالا وقتشه رو سردر خونه ی رویاهاشون بنویسن...
تا هرکس که نگاهش به اونجا افتاد، با یه نگاه بفهمه...این عشق...حتی تو افسانه ها هم نیست...
با آواز صدای هم،عاشق میشن و با گرمای نگاه هم زنده می مونن...
تو اوج بی کسی اشکاشونو جز به چشمای معشوق، نشون نمیدن و جز رو شونه های عشق...
سر نمیذارن...
گرمیه خونه شونو به هزاران هزار ستاره ی آسمون نمیدن و فقط با یه ندای هم...دست از نفس کشیدن برمیدارن...
اسطوره ی عشق میشن و خسته از این همه عاشقانه های پنهانی...
چشم از تموم دنیا میکشن...
برای اثبات عشقه هم...با مرگ بازی میکنن...
تا هیچوقت فراموش نشه...
من بخاطر تو...از خــــــــــودم گذشتم...
این از خود گذشتگی رو به دست تقدیر میسپرن و با اطمینان به سرنوشت...
از خون هم عشق میبافن...تا روزی از یاد نبرن...
که خون ما...حالا ستون خونه ی ماست...
هردو به این باور رسیدن و باز...برای عاشقتر شدن...
دست از این بازی عاشقانه نمیکشن...
به قیمت عشق هم، با خون هم بازی میکنن و با این خون بازی...
عشقو به درد ترجیح میدن...
تیغو برمیدارن و با قطره ای مقدس از اشک...
رگ بی تاب و عاشقشونو به دست باد میسپرن تا فریاد بزنن...
که اگه قراره من بی تو باشم...حتی دنیارو هم لایق زندگی نمیدونم...
با این فریاد، عشقو با خون خودشون، رو در و دیوار خونه نقاشی میکنن...
تا بهم بفهمونن، عشــــــق مــــــا، حتی از زندگی با ارزش تره...
این بازی تلخ انقدر ادامه پیدا میکنه...
تا یا نمیه ی خالی هرقلب، با قلب دیگری پر شه...
یا نیمه ی تنها مونده ی قلبم، تن به شکستن بسپره...
این قمار عاشقانه اگرچه خاطره ای پاک نشدنی از عشق خواهد بود...
اما هربار قدمی پراز نگرانی برای هردوشون خواهد شد...
قدمی که علاوه بر اینکه میتونه عشقشونو تا ابد جاویدان کنه..
میتونه برای همیشه دستاشونو از دست هم بکشه و آیا اون موقع...
حاضرن برای گرم شدن تو اوج سرما،دستای بی جون عشقشونو تو دست بگیرن...؟
آیا حاضرن با تنهایی بسازن و آیا حاضرن از عشق، درد بسازن...؟
آیا هنوز حاضرن، زندگیشونو بدن، تا شاید یه جایی دور تر از زمین، باز دستای همو بگیرن...؟
ای کاش یادشون نره وقتی قسم خوردن که نفس کشیدن جز با عشق...ممکن نیست...
ای کاش فراموش نکن که عمری...جز به خوشبختیه هم فکر نکردن و ای کاش...
از یاد نبرن روزایی که تو دستای گرم هم پرواز کردن...
از این خون بازی عاشقانه...کاش خونی به جا نمونه...
از این خون بازی پر از عشـــــق...ای کاش عمری تنهایی نمونه...
و از این بی کسی پر از درد؛ ای کاش عمری حسرت به جا نمونه...
چون شاید دیگه تنها راه برگشت...
........................
................
........
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و وقتی دستای گرمشو غرق در خون دیدم...
باور کردم که تا ابد، باهم خواهیم موند...
افسوس وقتی غرق در خون شدم تا دوباره باهم باشیم...
من پشت شعله های آتیش و اون پر از آرامش...
میون باغی قدم میزد...
.............
........
....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این پستو فقط برای اونایی نوشتم که فکر میکنن...
تیغ، میونبری برای اثبات احساس پاکشون...
به زمونه س...
در حالی که نمیدونن...زمونه...
وقتی به حرفشون میرسه...که آخرین تپش قلب عاشقشون...
آخرین ستاره ی آسمون پر ستارشون باشه...
مخصوصا عزیزی که خودش میدونه منظورم از این پست...
کیه...
...
دوستتون دارم...طبق معمول...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون و ادامه مطلبو...
با شعری فوق العاده از سلطان تقدیمتون میکنم...
با آرزوی قلبی پر از عشق...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

لبخنــــــد زورکی...

 

همه غرق شادی و من با یه لبخند زورکی...
اشکامو لای قطره های بارون پنهون میکنم...
با دلی که پر از حسرته...
چشمای خیسمو به آسمون بی ستاره م میدوزم و با سینه ای که از درد...
میسوزه...حسرته عمری خاطره رو به دوش میکشم...
همه پر از خوشی و من با یه لبخند زورکی...
قطره های بارونو به انتظار، میشمرم...
با قلبی پر از آرزو...
حسرته آرزوهامو به دست باد میسپرم و با سرمای بی روح قلبم...
حرمت خسته ی این خونه رو به دست میگیرم...
همه پر از لبخند و من با یه لبخند زورکی...
اشکای سردمو لای قطره های بارون گم میکنم...
شاید  که کسی از سوز این دل...
چیـــــــزی نفهمـــــه...
دست خودم نیست...از روی عادته...
از روی عادته که اونجا که باید لبخند بزنم...پر از اشک میشم...
از عادته که اونجا که باید شاد باشم...پر از حسرت و دردم...
و از عادته که زورکی میخندم...بلکه کسی درد قلبم رو ندونه...
از عادته که خون گریه میکنم...که کسی اشکامو نبینه...
از عادته که هر دم گوشه گیرم...که کسی سراغشو ازم نگیره...
و از عادته که نفسام یخ میزنه...هر وقت که یاد بی وفا...قلبمو آتیش میزنه...
همه از عادته اما پس کو اونکه منو به این بی کسی عادت داد...؟
همه از عادته اما، پس کو دلیل این همه عادت بچگانه...؟
همه از رو عادته اما پس چرا به دادم نمیرسه، دلیل تموم عادتای من...؟
پس کو اونکه عادتم داد به تنهایی...؟
پس کجاس اونکه عادتم داد به بی کسی...؟
یا پس کجاس اونکه عادتم داد،منو به این بغض یخ زده...؟
پس کجاس که خودش عادتواز سرم بگیره...؟
پس کجاس که خودش تنهاییامو خط خطی کنه...؟
پس کجاس که بیاد و بی کسی هامو پر پر کنه...؟
خب کجاس که خودش بغض یخیمو بشکنه...؟
پس کجاس...؟
همه پر از شادی و شور و من با یه لبخند زورکی...
گوشه ای با بغض سردم خلوت میکنم...
همه پر از آرامش و من با یه لبخند زورکی...
با حسرته آرامش، خودمو آروم میکنم...
همه همپای خوشبختی و من با یه لبخند زورکی...
از باور این بدبختی فرار میکنم...
همه خوشبخت و پس کجاس...اونکه امید خوشبختیه من بود...؟
اونکه دلیل زندگیه من بود و اونکه خاطراته شیرینه قلب شکسته م بود...؟
این همه تنهایی رو حس میکنم و انگار...
آروم آروم...کـــم میارم...
کم میارم وقتی دستای دیگران تو دست هم میبینم...
کم میارم وقتی عشقو تو چشمای دیگران میبینم ...
و کـــم میارم وقتی...میبینم من از اون عشــــــق مقـــدس...
حالا دیگه جز دلتنگــــــی... هیچی ندارم...
حالا دیگه جز تنهـــــایی...هیچــــی نــــــدارم...
و حالا دیگه جز حسرت...هیچی ندارم...
فقط منمو دلتنگی...فقط منمو تنهایی...
و فقط منمو حسرت گرفتن دستاش...تو اوج بی کسی...
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
میزبان فکر و خیالای احساسی که مدتیه...زخمی شده...
میزبان انتظار مرگبار این ساعت کهنه و تیک تاک سرد زندگی...
از پشت شیشه های بارون زده ی چشمام...
تموم دنیارو پر از حسرت میبینم...
و درگیر خیالاته خشک این روزامو...در بند سلول تاریک عشق...
جز به پایان این قصه ی تلخ، به چیزی فکر نمیکنم...
لبخندو رو لب همه میبینم و برای حفظ آبرو...
زورکی لبخند میزنم...
تا مبادا کسی دلیل این همه تنهاییمو بفهمه...
رفتنشو از در ودیوار پنهون میکنم و خیسه اشک، زورکی لبخند میزنم...
بلکه دلیل این همه بغض و گریه رو...کسی نفهمه...
تا کسی نفهمه عشق من نیست...
تا کسی نفهمه عشق من رفته...
و تا کسی نفهمه این بی کسی، همه از تقدیر تاریک منه...
تا کسی نگه اون بی وفا بود...
تا کسی پشتش بد نگه...
تا کسی تو این ظلمت تاریک زندگیم، اونو مقصر نکنه...
این همه آتیشم زد و هنوز...
برای حفظ آبروش...
زورکی لبخند میزنم...تا کسی بهش بد نگه...
زورکی زندگی میکنم و خم به ابرو نمیارم...
که کسی نفهمه از چی شکستم...
خیس اشک میشم و زورکی اشکامو پنهون میکنم...
تا کسی ندونه از چی له شدم...
از حسرت میسوزم و زورکی سکوت میکنم...
تا صدای لرزونم...نشونی از تموم بی کسیم نباشه...
سراغشو ازم میگیرن و زورکی دروغ میگم...
بلکه هیشکی نفهمه چه دردی پشت لبخند سردمه...
هرجا باشم سراغه بی وفای منو میگیرن و چه جوری سکوت کنم...
لحظه ای که روم نمیشه بغضمو بدزدم...وقتی اسمش میاد وسط...؟
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
زیر بارون چترمو میبندم...
بلکه بارون..این لکه های حسرتو از وسعت پاک قلبم، بشوره...
یا بلکه به تموم این خنده های زورکی...پایان بده...
شاید پایان این تحمیل...شروع احساس دوباره م باشه یا اصلا...
شاید آغاز تپش های بی صدای زندگی...
.........................
.............
صدای ماشین عــــروس از دور میاد...
همه خوشحالن و من با یه لبخند زورکی...
زیر بارون...
آروم آروم...
صدای هق هقمو پنهون میکنم...
اشکامو زیر بارون گم میکنم و به روم نمیارم که چه حالی دارم...
اما از ته دل آتیش میگیرم...
وقتی حسرته بودنشو رو دیوار قلبم میبینم و میدونم...
که دیگه عشقم برنمیگرده...
...........................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عطرش هنوز تو خونه س و چشمای هنوز خیس...
در و دیوار خونه منتظر و یه قاب عکس خالی پشت پنجره...
...
هنوز هیشکی این دوری رو باور نکرده اما انگار...
کم کم به یاد کودکی...باید باور کرد...
احســــــاس...پر...
عشــــــــق...پر...
معشـــــــــوق...پر...
زندگــــــــی...
...........
.......
....
..
.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم...
با عرض پوزش بابت تاخیر آپ کردن وب...
و با عرض تبریک...بابت انتشار آلبوم جدید استاد...
بانام حس خـــاص...
عید قربان رو به همه شما دوستای گلم...تبریک میگم...
و براتون سالهایی پر از خوشبختی آرزومندم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

نامــــــه

 

سلام خیابان های تاریک...
سلام کوچه های یخ بسته...
سلام دانه های سفید برف...
و سلام قطره های قشنگ باران...
سلام نسیم لطیف مهربان و سلام طوفان خشمگین زندگی...
سلام چشمان خیس مانده به راه و سلام دستان سرده مانده خالی...
سلام خورشیده مانده پشت ابر و سلام ابرهای بارانی...
سلام شرافت همیشه زنده و سلام غروره همیشه زیبنده...
سلام متانت احساس و سلام لطافت اشک...
سلام تمام تک تک آدمهای خوب و مهربان روی زمین...
و سلام تمام تک تک آدمهای بد و نامهربان روی زمین...
سلام همه ی عاشقای سرد و سوزان...
سلام تمام بی وفاهای افسانه ای...
و یک سلام گرم، به دل تاریک سرنوشت...
امیدوارم خوب و خوش و خرم باشید...
مدتهاست دلتنگتان بودیم...
اگر از حال ما بخواهید...
غمی نیست...جز دوری شما...
از حال و روز شهرمان نیز جویا شوید...
چندان تعریفی ندارد...
احساس ها مدتیست...مرده اند...
قلب ها...چند وقتیست...شکسته اند...
نمیدانم از باران است یا چیز دیگر...چشمها مدتیست خیس خیسند...
انتظار مسافر جاده ای بی پایان شده...
امید ها تاریکند و فریاد ها ساکت...
گمان کنم دیگر کسی هم نگران دیگری نیست...
انسانیت مرده...عشق کور شده...شرافت یخ بسته و غرور آب شده...
مثلا پسر همسایه مان را یادتان هست...شاهین...؟
که مدتی عاشق دختره خان بالا...سرور بود...؟
حالا چند وقتیست فراموشش کرده...گمان کنم دیگر دل به زندگی بسته...
یا فاطمه دختر خان دیار همسایه، مدتیست بی دلیل با پویا قهر کرده...
گمان میکنم پسر های شهر، مرد بودن را فراموش کرده اند و دختر ها...پاک بودن را...
خدایی ناکرده بی ادبی نباشد اما نمیدانم دلیلش چیست، عشق ها چند وجبی پایین تر آمده اند...
قدیمها عشق در چشمها بود و حالا چهار،پنج وجبی سقوط کرده...
گاهی چهار پنج وجب،گاهی هم به دو وجب اکتفا میکنند...
پدرمان میگوید اینها عشق نیست...هوس است...
میگوید گناه است...هوس خوب نیست...
حریم و حرمتها چند وقتیست شکسته و دیگر مثل قدیم...
کوچکی به بزرگی احترام نمیگذارد...
نه پسری به دختری و نه دختری به پسری احترام نمیگذارد...
زنی به شوهری و شوهری به زنی احترام نمیگذارد...
و دیگر اشکی به کاغذی و کاغذی به قلمی احترام نمیگذارد...
حقیقتش رویمان نمیشود بگوییم...
اما همین دیروز بود دیدیم،پسر ها با برف دخترهای بیچاره را میزدند...
دختر ها هم نه تنها بی محلی نمیکردند، بلکه محکم تر جواب میدادند...
نمیدانیم یعنی چه...
اما هرجا دوستانمان با هم حرف میزنند...
از اتاق تاریک و چیزهای بی ادبی حرف میزنند...!!!
برایمان سئوال شده پس آن متانت دیروز کو...؟
آن غرور آن زمانها کو...؟
پس آن ادب ها و احترامها کو...؟
رفتیم و از شاهین این سئوال را پرسیدیم...
شاهین به ما میگوید...
گاهی ته دلش میلرزد...
میگوید وقتی این وضع شهر را میبیند با تما دل کندن ها...
باز نگران سرور میشود...
فاطمه هم گمان نمیکنم دل خوشی از این زندگی داشته باشد...
نمیدانیم چرا اما پسرها، از کنار هر دختری که رد میشوند...او را مسخره میکنند...
دخترهاهم کم نمیاورند و بدتر جواب میدهند...
آخر بعضی از این دعوا ها، دخترها با خنده...
برگه هایی به پسرها میدهند که رویش شماره هایی نوشته شده...
نمیدانیم چیست...اما گمان کنیم شماره ها فحشی، چیزی باشد...!
حقیقتش از وقتی شماها رفتید...
محله دیگر صفا ندارد...
بچه ها...هرکس دنبال آرزویی رفتند...
شاهین زندگی را روی نت های موسیقی دنبال میکند...
از سرور بی خبریم،گمان کنیم سرگرم کس دیگریست...
فاطمه بر لبه ی تیغ، بین مرگ و زندگی شک دارد...
پویا هم خواست مرد باشد و ضربه اش را محکم تر خورد...
سحر گویی با سرور قهر کرده و دیگر هیچ...
مینا سرگرم زندگیه خودش و کم پیدا...
خواهر دلشکسته نیز دلتنگ مهران و...
ما نیز سرگرم نامه نوشتن برای دلخوشی های قدیم...
گاهی آرزو میکنیم...
ای کاش روزهای قدیم بازمیگشت...
شاهین و سرور عاشق هم میشدند...
فاطمه و پویا بهم میرسیدند...
سحر دل از سرور نمیبرید...
مینا ستاره ی آسمانها نمیشد و خواهر دلشکسته؛ دلتنگ مهران...
ما هم هنوز سرگرم روزنامه دیواریه مدرسه مان، آقای هاشمی و خانواده را دور ایران میچرخاندیم...
شاید به کبرا در تصمیمش کمک میکردیم...
ممکن بود برای دهقان فداکار لباس نو بخریم...
شاید هم سوراخ سد را به جای انگشت پتروس، جور دیگری پر میکردیم...
ممکن بود رستم را با سهراب آشنا کنیم...
شاید مرگ را از آرش میگرفتیم...
یا اصلا قبل از حمله اسکندر... مهمات اتفای حریق در تخت جمشید کار میگذاشتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
نه پا در جاده ی عشق میگذاشتیم و نه پا روی قلب عاشق...
نه دلی میدادیم و نه دلی میگرفتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
کاش...
سرنوشت عزیز...
بیشتر از این سرتان را درد نمیاورم...
شاید شما کم لطفی کردین اما ما هنوز به شما امیدواریم...
منتظریم، تا روزی دوباره به ما لبخند بزنی...
تا نه دست سرور را از دست شاهین بکشی...
نه دست فاطمه را از دست پویا...
تا نه سایه ی مینا را از سرمون کم رنگ کنی...
نه رفاقت سحر را با سرور کمرنگتر...
یا اصلا دیگر خواهری به نام خواهر دلشکسته نباشد...
به جایش خواهر مهربان...خواهر با وفا...یا یک خواهر با دلی نشکسته داشته باشیم...
برایمان دعا کنید...
محتاج لبخند شماییم...
دوستتان داریم...
در پناه خدای مهربان...
خدانگهــــــــــدار...

...
نمک در نمکدان شـــــوری نــــــدارد
دل ما طاقــــت دوری نــــــــدارد
...
...
یکی از بچه های محل

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

فرشتـــــــه

 

 

گاهی بد رفتاری میکنم...
دلخورت میکنم...
بیخود بهونه میارم...
بیخود ازت دلگیر میشم...
گاهی از رو غیرتم...چیزی میگم...
گاهی دست رو نقطه ضعفت میذارم...
گاهی با بعضی کارام...
شاید ناراحتت کنم...
گاهی خیلی بد میشم...
امــــــا...
تو جواب بدی هام، تو مهربونی میکنی...
تو جواب سنگدلیم...تو محبت میکنی...
وقتی از رو غیرتم چیزی میگم...تو درکم میکنی...
وقتی دلواپستم...آرومم میکنی...
وقتی بهونه گیر میشم...دست توی دستام میذاری...
یا وقتی خیلی دلخورم...سنگ صبوری میکنی...
ازت خجالت میکشم...
از تو که خیلی مهربونی...
از تو که تو تموم لحظه های بی کسیم...کنارمی...
از تو که آرامشمی...
از تو...فرشته ای که...آروم منی...
ازت خجالت میکشم...
خب آخه من...خیلی بدم...
اما تو...
مهربون من...هیچوقت به روم نمیاری...
زخم زبونم نمیزنی...آسون رو دلم پا نمیذاری...
دستام سرده اما...رهاش نمیکنی...
میدونی خیلی بی کسم اما...تنهام نمیذاری...
سر رو شونه هات که میذارم...شونه خالی نمیکنی...
وقتی پر از غصه ام...وقتی پر از گلایه م...
سنگ صبورم میشی...به غصه هام گوش میدی...
وقتی باز خاطره هام...اشک میشه...رو گونه هام...
دستام محکم تو دستات میگیری...
میذاری حس بکنم که دارمت...میذاری حس بکنم که زنده ام...
وقتی نیستی...وقتی دلواپستم...
منو درکم میکنی...
گرچه من خیلی بدم اما تو درکم میکنی...
میدونی از غیرته اگه دلم شور میزنه...
باز تحمل میکنی...دستامو رها نمیکنی...
ازت خجالت میکشم...
آخه تو فرشته ای...
به خدا فرشته ای...
گاهی با بعضی کارام رو دلت پا میذارم...
گاهی با بعضی کارام، دلخورت میکنم...میدونم اما...
تو همیشه مهربونی...
هیچوقت ازم به دل نمیگیری...
وقتی خیلی دلخوری...فقط سکوت میکنی...
حتی تو دلخوریات...اگه بازم بخوام،سر رو شونه هات بذارم...
ازم کنار نمیکشی...
تو فرشته ای و من خوب میدونم...خیلی بدم...
اگه دلتنگ بشم...اگه دلگیر بشم...
باز ولم نمیکنی...باز با مهربونیات قلبمو آروم میکنی...
زخم قلب سنگمو...تو با مهربونیات نرم میکنی...
منو تسکین میدی...منو عاشق میکنی...
میدونم برام زیادی اما...
نمیدونم واسه چی مال منی...
آخه تو فرشته ای...
اما من یه آدم معمولی...
آخه تو فرشته ای...
اما من...
...
روزای سردی که خیلی بی کسم...
وقتی هیشکی نیست که آرومم کنه...
از خوشی هات میزنی...مرحم زخم من میشی...
روزایی که هیچکسو ندارم...
حاضری بیای کنارم...شریک تنهاییم بشی...
وقتی دلتنگ قدیم...غرق خاطره هام میشم...
وقتی از بی تابیه گذشته هام...همه ی تار و پودم...خیس اشک میشه...
خوب میفهمم که تو دلواپسمی...
وقتی که دیر میکنم...دل نگران من میشی...
اگه یه سالم که سراغتو نگیرم...حتی دلخورم بشی...
باز خودت پیش قدم میشی...خودت سراغمو میگیری...
خیلی من مغرورم...
اما به روم نمیاری...
وقتی با سنگ غرورم...
میزنم به شیشه ی لطیف قلبت...
حتی اگه بشکنه...
هیچی نمیگی...مبادا من دلگیر بشم...
میدونم خیلی بدم اما...
بخدا فرشته ای...
دوستت دارم...
دوستت دارم چون حاضری تموم بی کسیمو تحمل کنی...
چون حاضری تموم دلواپسیمو تحمل کنی...
اگه یه روز...یه جا بری...دیر بکنی...
اگه از رو غیرتم، باهات بد اخلاقی کنم...
منو درکم میکنی...ازم به دل نمیگیری...
میدونم بعضی روزا...
خیلی باهات بد میکنم...
عزیزم عاشقتم...منو رها نمیکنی...
بخدا فرشته ای...
بخدا...
...
ازت خجالت میکشم...
روم نمیشه تو چشمای نازت نگا کنم...
روم نمیشه کنار حس پاک تو قدم بزنم...
آخه تو فرشته ای...
اما من فقط و فقط و فقط...یه آدمم...
یه آدم سرد و تاریک...مثه تک تک آدمای دیگه...
اما فرقم با همه...
فقط یه چیزه...
من یه فرشته دارم...که هیشکی تو دنیا نداره...
یه فرشته که حاضر با سیاهی من بسازه و با نور خودش...
دل سنگ و سردمو..نرم کنه...
یه فرشته...که فقط مال منه..
یه فرشته...
که فقط...
......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی دلگیرم...
از تک تک لحظه هایی که میگذره...
وقتی دلخورم...
از هر ثانیه که با بی کسی رد میشه...
مگه جز تو کسی هست...
که تسکین تپش های خسته ی...
این قلب زخمی باشه...
مگه کسی هست...
..............
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه مطلب...
با ترانه ای از سلطان احساس...
و حرفای خودم...
با تک تک دوستای گلم...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

حرف آخـــــر

 

 

بی وفا..
رفتی...خدانگهدار...
اما حرفایی مونده رو دلم...
که اگه نگم...بدجور آتیشم میزنه...
عمری تحملم کردی و لااقل...یه چند جمله ای هم بمون و ترکم نکن...
.................................
.......................
..............
نه میخوام از دلیل رفتنت بدونم...
نه میخوام از مسیر رفتنت با خبــــــر شم...
میری و از تو فقط خاطراتی می مونه...
که وقتی نیستی و قلبم التماس بودنتو میکنه...
بیفته به دامن احساسمو منو به آتیش بکشه...
میری و از تو فقط...احساسی می مونه...
که چند نفسی بیشتر از مرگ دور نیست...
میری و از تو فقط...زخمی رو قلب پاکم به جا می مونه...
تا هیچوقت از یاد نبرم، حرمت عشقی که از تو، به یادگار بود...
میری...برو اما از یاد نبر وقتی رفتی...
چه کسی پشت پنجره...خیس اشک...برات دست تکون میداد...
از یاد نبر تک تک دوستت دارم هارو...
از یاد نبر تک تک عشق بازی هارو...
از یاد نبر اولین باری که دستاتو گرفتم و...
از یاد نبر...اولین قطره ی اشکی که به راهت ریختم...
من وابسته به احساس سرد تو و تو بی وفا به احساس پاک من...
برو اما قبل از سفر...
یادت میاد میگفتی هیچوقت مزاحم نیستم...؟
میبینی...؟
میبینی حالا چقدر مزاحمتم...؟
حالا اونکه از همه مزاحم تره...
اونکه مزاحم لبخند تو و عشق تازه ته...
اونکه مزاحم آرامش قلب پاکته...
میبینی حالا اون مزاحم...خود منم...؟
هنوزم بهم میگی مزاحم نیستم...؟
وقتی رفتی...شاید گه گداری هوس کنم سراغتو بگیرم...
اما قلبم میگه مزاحمت میشم...
بگو احساسم دروغه...بگو هنوز سر حرفت هستی...
بگو هیچ وقت مزاحمت نیستم...درسته...؟
بگو حتی کنار اون نامردی که دستاتو از دستم ربود...
باز حاضری قسم بخوری هیچوقت مزاحمت نیستم...
بگو و بذار باور کنم هنوز عشق... تو این خونه زنده س...
بگو و بذار باور کنم هنوز وفا، تو قلب مهربونت پابرجاس...
بگو و بذار به همه ثابت کنم عشق من...بی وفا نیست...
هیچوقت بی وفا نیست...
بگو و بذار جرعت کنم داد بزنم...عشق من...هنوز عشق منه...
بگو و  بذار باور کنم...بگو و بذار باورم بشه...
بگو...باز بهم بگو...
یادت میاد قول دادی هیچوقت بد نشی...؟
یادت میاد گفتم روزی رو میبینم که تنهام بذاری و تو قول دادی...
قول دادی هیچوقت بد نشی...؟
یادت میاد چقدر خوشحال بودم، که عزیزترین من...
هیچوقت تنهام نمیذاره...؟
یادت میاد...عشقو میون چشمام...وقتی کنارت نفس میکشیدم...؟
توبه من قول دادی...
اما حالا داری میری...داری میزنی زیر قولت...
بگو دروغه...
بگو میری و برمیگردی...
میدونم همیشه خوبی اما خودت بگو...واسه بار دوم بهم بگو...
بگو که هیچوقت بد نمیشی...بگو که همیشه مهربونی...
بگو که برمیگردی و دوباره...دستامو میگیری و دوباره میگی دوسم داری و دوباره...
عشقو تو این خونه زنده میکنی...
بگو عشق من...بگو گلکم...
بگو همه ش خیاله و تو برمیگردی...
دیر یا زود...برمیگردی و اشکو از چشمای خیسم...
با دستای مهربون خودت پاک میکنی...
بگو که دوباره میشه تو چشمات نگاه کنم...
میون چشمای عاشقت عکس خودمو ببینم و خیالم راحت بشه...
که دیگه هیشکی تو زندگیم...مثه سایه...موازیه من کنار تونیست...
عشق مهربون من...بیا و بذار به همه ثابت کنیم...
عشق ما...هیچوقت تموم نمیشه...
بیا و نذار...هرکی از این خونه گذشت...
از عشق تو...زخم زبونم بزنه...
بیا و لااقل خودت...با زبون مهربون خودت زخم زبونم بزن...
بیا و بمون و بسوزونم ولی نذار تنها بسوزم...
بیا و خودت...با دست خودت آتیشم بزن اما نه با عشق دیگری...
بیا و خودت تپش های عشقمونو احیا کن و یا اصلا...
بیا و خودت رگ زندگیو از این عشق ببر...
فقط بیا و بذار یه بار...فقط یه بار...واسه یه ثانیه...
دوباره حس کنم...مال منی...
مال خوده خودمو نه هیچکس دیگه...
عزیزترینم...میری...خدا به همرات...
اما یادت میاد وقتی کنارم بودی...
وقتی مال من بودیو شب تا صبح قلبم نمیترسید...
که حالا دستات تو دست کیه...که حالا سرت رو شونه ی کیه...
گفتی دوســــــم داری...؟
یادت میاد اون شبی که یواشکی...
در گوشم...خجالت میکشیدی و با خجالت...
گفتی دوسم داری...؟
یادت میاد اون شبی که دنیامو وابسته ی نگاهت کردی...؟
دروغ چرا گلم...حقیقتش گاهی دلم نگرانه...
نگرانم که مبادا به اون سایه ی تاریک منم...بگی دوسش داری...
که مبادا با اونم همونقد که با من مهربون بودی مهربون باشی...
نگرانم...چون حسودیم میشه...
حسودیم میشه اگه کسی پیدا شه که از بودن کنار تو...
اندازه ی من آرامش بگیره...
حسودیم میشه اگه با کسی مثل من خوب باشی...
اگه به کسی مثل من، بگی دوسش داری...
خب دلم میخواد تو و تک تک دار و ندارت...تک تک نفسات...تک تک اشکات...تک تک تپش های قلب مهربونت....
فقط و فقط مال خودم باشین...
دوست ندارم ببینم کسی پیدا شده...که میخواد با من سر داشتن تو...شریک باشه...
من تورو فقط واسه خوده خودم میخوام...اگه میری برو اما...
به حرمت اون روزا...قد من با کسی مهربون نباش...
حتی قد من عذابشون نده...دلم میخواد...خوب و بد...هرچی که هستی...
فقط مال خوده خودم باشی...
دوست ندارم کسی پیدا شه...که قد من دوسش داشته باشی...
آخه دوست دارم همه عالم بدونن...
که هیچکسو قد من دوست نداری...خودت گفته بودی...
مگه نه...؟
حالا بگو که دروغ نیست...
بهم میگن دروغه...حالا بگو که دروغ نیست...بذار همه باور کنن...
بگو و بذار امشب که میری...
وقتی سر رو بالش میذارم...اشکام رو گونه هام نلرزه که اون مهربون حالا کجاست...
بذار با خودم فریاد بزنم...که اون عشق پاک...
هرجاهم که بره...مال خوده خوده خوده خودمه...
بگو و اینو بهم ثابت کن...بگو...
بگو و من از شر این دلهره...از شر این کابوس تلخ راحت کن...
بگو و بذار با هر تپش همین قلب زخمی...
عشقو تو چشمات احساس کنم...
بگو...فقط بگو و بذار باورکنم...
فقط بهم بگو...
راستی...
همیشه سنگ صبورت بودم...
همیشه کوه دردات بودمو همیشه شریک غصه هات...
غصه های خودمو پنهون میکردم، تا تموم غصه هاتو به دلم بسپری...
تا مبادا عزیزترینم...
یه ذره...فقط یه سر سوزن از کسی دلگیر باشه...
اما یادت میاد وقتی پر از درد بودم...
وقتی انقدر خسته بودم...که میشد غصه رو...رو گونه های خیسم حس کنی...
میخواستی بیامو باهات درددل کنم...؟
اما خب هیچوقت راضی نشدم...
حالا که داری میری...
لااقل یه کم صبر کن...بذار واسه یه بار...
فقط یه بار...
دردای این دل شکسته رو به عشقم بگم...
بذار بدونی اگه میشکستمو لبخند میزدم....بخاطر تو بود...
بذار بدونی اگه غرورمو شکستی و سکوت کردم...بخاطر تو بود...
بذار بدونی هرچی عذابم دادی و عاشقت بودم...بخاطر تو بود...
پس بذار بگم اگه زیر غرورت له شدم و باز هم موندم...
چون دلم طاقت رفتن نیاورد...میمرد...
اگه زیر رگبار اشکات موندمو تحمل کردم...
چون دلم تحمل دیدن اشکاتو نداشت...
بذار بگم اگه تو گفتی دوسم نداری و عاشقت موندم...
چون دلم طاقت دوریتو نداشت...
عشق من...
اگه میری و باز خیس اشک...به رفتنت میخندم...
چون نمیخوام بدونی بعده تو...قراره چی به سرم بیاد...
چون نمیخوام ببینی بعده تو...اون عاشق دیوونه...چطوری کم میاره...
چون نمیخوام حس کنی...اونکه تکیه گاه لحظه هات بود...
حالا جلوی غصه ها...کمر خم کرده...
عشق من یادت نره...
اگه این همه وقت کنارم بودی و با قلب پاک ت...
درددل نکردم...
اگه کنارم بودی و یه بارم تو غصه هام شریکت نکردم...
چون نخواستم عزیزترینم...
حتی یه بار...واسه یه لحظه...
بخاطر من غمگین باشه...
چون نخواستم اونکه از نفس برام لازم تره...
ببینه عاشقش کمر خم کرده...
چون نخواستم بدونی...تموم دردای من..
بخاطر توئه...
حالا داری میری...
میری و میدونم دیگه برنمیگردی...
میدونم اما باز چشم به راحت می مونم...
شاید هوای اون روزارو کنی اما...قبل از رفتن...
 بگو هنوزم حرف، حرف منه...
هنوز حاضری بگی هرچی که من گفتم...؟
هنوز حاضری به هرچی که گفتم گوش کنی...؟
وقتی منو دلخور میدیدی...میگفتی هرچی من بگم...
حالا بگو هنوز حاضری به من حق انتخاب بدی...؟
هنوز حاضری منو تو لحظه هات شریک کنی...؟
هنوز منو [مرد خودت] قبول داری...؟
اگه هنوزم حرف...حرفه منه...
پس گلم...بمون...بمون و فقط چند ساعت دیگه رو با من سر کن...
آخه میدونی...دلم طاقت دوریتو نداری...
اگه بری زود میمیرم...
بمون و اگه حرف حرفه منه...
بازم تحملم کن...
یا اگر انقدر بد بودم که نمیشه دیگه تحملم کنی...
حداقل هرجا که میری...
فراموشــــــم نکن...
نمیتونی میدونم...درسته گاهی...میگی فراموشت میکنم اما...
نمیتونی...
آخه تو عشق منی...خب حتما توام یه ذره دوسم داری...
لااقل به عنوان یه آدم...یه آدم معمولی و بی احساس...قد یه رهگذر ساده که برام ارزش قائل هستی...
درسته...؟
نگــــــو نه...
بگو حقیقته...بگو دوسم داری...بگو...
بمون و اگه حرف هنوزم حرف منه...چند ساعتی تحملم کن...
بذاراین ثانیه های آخر...اشک گوشه ی چشمام نمونه و قلبمو خاموش کنم...
بذار...تو کنارم باشی و با دستای خودت...
خون از رگای بی جونم بگیری...تو کنارم باشی و با دستای خودت...
با دستای مهربون خودت...قلبمو خاموش کنی...
تو کنارم باشی و خودت...
فقط خودت...همصدای آخرین نفسم باشی...
واسه حرفای آخر...
عزیزترینم...
میگفتی از خدا خواستی...
فقط یه بار دیگه منو ببینی و صدامو بشنوی...
گفتی از خدا اینو خواستی و دوباره مارو بهم رسوند اما انگار...
دیگه از این باهم بودن سیر شدی...
باشه عزیزم...باشه مهربون من...باشه گلکم...
حالا دیگه مثل قدیم...برات ارزش ندارم... میدونم...
حالا که دیگه دوسم نداری و دیگه برات مهم نیستم...
برو...
برو اما یادت نره...یکی تو این خونه بود...
که یه روز...
دستاتو میگرفت و سر رو شونه هاش آروم میشدی...
یکی که عاشقونه عاشقت بود...
عاشقونه عاشقت کرد...
و عاشقونه عاشق مرد...
یکی که حتی تا لحظه ی آخر...
چشم از راهت برنداشت...
یکی که پشت غرورش پنهون بود و اما...
عاشقونه انتظار برگشتتو میکشید...
ای کاش معنای این جمله های منتظرو بفهمی...
ای کاش...
.............................
...................
حالا برو...
حرفی برای گفتن نیست...
گونه هات خیس اشکه و عزیزترین من...
گریه نکن...
این جدایی...شروع لحظه های تازه ای برای لبخند تو و پایانی تلخ...برای لبخند منه...
چه قشنگه حتی وقتی که میری...
باز...از مرگ لبخند من...لبخند روی لبات متولد میشه...
و چه قشنگه عشق ما...
وقتی انقدر عاشقونه...
منو میون انتظار...خاموش میکنه...
برو...برو تا بیشتر درگیر این لحظه ها نشم...
برو و وقتی سر رو شونه ی عشق جدیدت میذاری...
یادت بیار...که یه روز...
سر رو شونه ی من...
 عاشقونه گفتی...
...
...........................................
.............................
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و سفر آسون نبود...
نه برای من و نه برای خاطراتم...
با این همه با هر قدم...
رد پاهامو پاک کردم تا فردا...
هیچکس ندونه...
اونکه پشت پنجره...از عشق...
یخ زد و رفت...
چه کســــــــی بود...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگـــر سراغمو گرفت...
           بگین نشـــــونه ای نذاشت...
...
بگین از اینجا رفته و...
          چاره ی دیگه ای نداشت...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم...
سورپرایز ایندفعه ی من...
تک تک حرفای ناگفته ای بود...
که تک تک جمله هاش...
خیس از تک تک اشکایی بود که ذره ذره ی احساسمو احیا میکرد...
ادامه ی مطلب...
با داستان نوشتن این پست و...
با ترانه ای مرتبط...از سلطان احساس...
دوستتو دارم...
به عشق تک تک دل شکسته ها...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

حرفای مــــــــردونه...

 

 

آهای تو که دستای عشقمو ربودی...
لااقل یه لحظه صبر کن...
بذار وصیت دل بی کسمو بهت بگم...
بذار بگم وقتی بره...چه جوری تنها می مونم...
بعدا برو...برو و عشقمم ببر...
..........
......
...
عشق من دنیای منه...
وقتی میبریش...بپا دلخورش نکنی...
دلش که بگیره...دل من میمیره...
وقتی دستاشو میگیری...بپا آرومش کنی...
عشق من تپش لحظه هام بود...اگه بره...لحظه هام میمیره...
فقط بپا وقتی رو شونه ت سر میذاره...حس کنه کنارشی...
عشق من الهه احساس بود...بپا یه وقت چیزی نگی...احساسشو خط بزنی...
بی وفای من...زندگیه منه...بپا باهاش بی وفایی نکنی...
حتما دوستت داشته که حاضر شده...منو کنار بذاره...
منی رو که غصه هاشو خوردمو شکستم و فرورییختم اما باز سکوت کردم...
حتما دوستت داشته که حاضر شده احساس منو...عشق منو آرزوهای بزرگمو...
به یه لحظه با تو بودن بفروشه...پس یه وقتی دلگیرش نکنی...
مواظب باش رو احساسش پا نذاری...
بپا هیچ جای دنیا تنهاش نذاری...
بپا حالا که انقد دوستت داره، دلخورش نکنی...
گاهی ممکنه وقتی از همه دلخوره...یه کم باهات بد بشه...
اما باهاش بد نشو...برو کنارش...بغلش کن و نذار دلخور بمونه...
بذا وقتی کنارشی بهت تکیه کنه...براش تکیه گاه باش...
نذار حس کنه دوسش نداری...آخه خیلی دوستت داره...
راستی...یادت نره...
براش یه مرد خوب باش...
آخه میدونی؟...من هیچوقت مرد خوبی نبودم...
انقدر براش خوب باش...که منو آسون از خاطراتش خط بزنه...
انقدر خوب باش...که منو آسون فراموش کنه...
انقدر خوب باش...که هیچوقت تو اوج نیاز...دستاشو تو دستای یکی دیگه نذاره...
عشق من خیلی پاکه...بپا یه وقت این پاکی رو ازش نگیری...
گاهی دلش میگیره...دوس داره گریه کنه...
شونه هاتو بسپار بهش...
بذار انقدر رو شونه هات گریه کنه...
که غصه ای تو قلب پاکش نمونه...
قلب اون...خونه ی منه...اگه بشکنه...خونه خراب میشم...
آواره خیابونا میشم...
قلبشو نشکن...حتی غرورتم شکست...قلبشو نشکن...
یه وقتایی...اشکای قشنگش میاد میشینه رو گونه هاش...
خودت پاکشون کن...با دستای گرم خودت، اشکاشو از چشماش بردار...
نازکتر از گل بهش نگو...دلش زود میشکنه...
نذار دلش بگیره...
بعد من...تو قراره تکیه گاهش باشی...
یه وقت شونه خالی نکنی...
یه وقت نذاری عشق من...تو این زمونه خراب...
آواره قلب این و اون بشه...
نشونه ی تیر هوس کس و ناکس بشه...
نذاری عشق من پاک بودن فراموشش بشه...
شاید گاهی اذیتت کنه...عذابت بده...ممکنه کاراش عذابت بده...
به دل نگیر...چیزی تو دلش نیست...میخواد بگه بیشتر دوسش داشته باش...
البته...
گمون کنم با تو بدی نکنه...تورو عذاب نده...
آخه وقتی دیدمتون...وقتی دستاش تو دستت بود...
خیلی باهم خوب بودین...
گمون کنم مثل زمانی که اذیتم میکرد، تورو اذیت نکنه...
گمون کنم دوستت داره...بیشتر از من...
راستی تا حالا بهت گفته دوستت داره...؟
به من گفته...
یادش بخیر...تو اولین شبای آشناییمون بود...
آروم و یواشکی گفت دوسم داره...
منه ساده چقد دلخوش این جمله شدم...
اگه یه وقت به تو گفت زیاد باور نکنیا...ممکنه از رو ترحم بگه...
مثه من...
اما نه...گمون نکنم...
گمون نکنم به تو دروغ بگه...فکر کنم تورو خیلی دوستت داره...
خوش به حالت...اون دوستت داره...
بدون اینکه بهش گفته باشی...
اما من حتی وقتی التماسش میکردم...دوسم داشته باشه...
راحت از کنارم رد میشد...
راستی توام وقتی دستاشو گرفتی...حس کردی چقد آروم میشی...؟
وقتی دستاشو گرفتم تموم دنیام عوض شد...
توام حس کردی حرمت دستاش مقدسه...؟
وقتی دستاشو گرفتما...تموم جونم آروم شد...
همه ی مشکلاتم یادم رفت...تموم سختی ها فراموشم شد...
من موندم و یه لبخند رو احساسی که احیا شده بود...
یادش بخیر...
دستاشو میبوسم...حتی حالا که دستام تو حسرت گرفتن دستاش می مونه...
راستی...به جای من...
روی ماهشو ببوس...
آخه وقتی میرفت...فرصت نشد ببوسمش...
برا بار آخر تو بغلم بگیرمش...
دستاشو بگیرمو تو چشماش...چشمای نازش نگاه کنم...
به جای من نوازشش کن...چون دیگه نیستم که هردم سنگ صبورش باشم...
به جای من تو بغلت بگیرش...محکم...انقد که احساس کنه چقد دوسش داری...
بذار تلافیه تموم حسرتی که تو لحظه آخر موند...دربیاد...
و از طرف من...ازش عذرخواهی کن...
بخاطر همون قطره اشکایی که بخاطر بغض صدام ریخت...
دیگه تار و پودم خیس اشکه...
دستاشو بگیر...
دستاشو بگیر و باهم برین...
برین و خوشبخت باشین و اصلا فکر منم نکنین...
من قراره عمری با حسرت یه عشق...
یه عشق پاک...
زیر سقف خونه ای که دیگه امیدی نداره...
با بی کسی...خلوت کنم...
برین و خوشبخت باشین...وقتی من نفسای آخرمو با اسم اون بی وفا مزین میکنم...
برو و به جای من...مرد خوبی براش باش...
انقدر خوب...که وقتی با حسرت اسمشو فریاد میزنم...
صدامو نشنوه و گرم آغوش تو، از غصه ها رها بشه...
برو و به جای من...تکیه گاه لحظه هاش باش...
عشق جدیده عشق من...
خدا به همرات...
................................
.................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه سخت میگذرد...
خاطره ی لحظات جدایی...
در برابر چشمانی که تا ابد...
محکوم به اشک میشود...
محکوم به...
...
.................................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازم از اون خیالا که انگار میتونم انقدر راحت با رقیبم حرف بزنم...
مثل زمانی که خیال میکردم اگه یه روز عشقم...
بخواد با کس دیگه باشه...راحت حضورشو میپذیرم...
اما تا به لحظه ش رسیدم...دنیام تیره و تار شد...
چشمام خیس اشک و دستام سست و سرد...
اما به هرحال...مهم ناگفته هایی بود که لازم بود...
اون نامردی هم که عشقمو دزدید...بدونه...
بابت تاخیر طولانی وب از همه تون عذر میخوام...
یه مشکل کوچیک بود که مانع ادامه راه میشد...
اما به لطف خدایی که عشقمو بهش سپردم...حل شد...
با این همه باز متشکرم از تک تک شما دوستای گلم..
که منو تو این مسیر رها نکردین و کنارم موندین...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

لحـــــــــظه آخــــــر

 

داشت میرفت...
گوشه اتاق...
به دیوار تکیه دادمو خیس اشک...
به چشمای مهربونی که از فردا...
حسرت دیدنش به چشمام می موند...زل زدم...
گونه هام از اشک خیس و باز...
برای دلخوشیش...لبخند رو لبام بود...
هرلحظه تپش ثانیه هام سردتر میشد و هردم خیال رفتنش گرمتر...
میخواستم دستاشو بگیرم...
روی ماهشو ببوسم و فقط یه بار دیگه التماسش کنم...
که فقط یه روز دیگه دیرتر برو...
اما از بس قلب پاکشو التماس کردم...
خجالت میکشیدم دوباره دست به دامنش بشم...
چشمای نازش خیس اشک بود...
قلبم غرق خون و شیشه ها غرق بارون...
با خودم گفتم ای کاش...
فقط یه بار...
برای یه ثانیه...
واسه یه لحظه بتونم تو بغلم بگیرمش...
بهش بگم دوسش دارم و شاید از رفتنش پشیمون شه اما...
نمیخواستم اسیر احساسم بشه...
چشمای خیسمو بستم...
اشکای سردمو پشت لبخندم پنهون کردمو...
غرق سکوت...برای بودنش دعا کردم...
چه با متانت...چه باوقار...
چه پرغرور...
حتی لحظه های آخرشم زیباس...
وسایلشو جمع میکرد و دست به هرچی که میزد...
انگار آسمون خاطراتمو ورق میزد...
غرق اشک بودم و باز محو سکوت...
با یه لبخند دروغی...حسشو آروم میکردم...
وسایلشو برمیداشت و میدیدم گه گداری...
زیر چشمی اشکامو نگاه میکنه...
تا چشمای نازش به لبخندم میفتاد...
سرشو پایین مینداخت و میدیدم قطره های اشکو که روی ماهشو میشست...
بدنم سسته سست بود...پاهام توانی برای ایستادن نداشت و چشمام نوری برای دیدن...
به دیوار سرد خونه تکیه دادمو نگاهمو به موهای لطیفش...
صورت ماهش...
چشمای نازش...
دقیق تر کردم...
از فردا سهم من از این زیبایی...
حسرته دوباره ی لبخند بود و بس...
آوارگی و بیچارگی بود و بس...
تنهایی و بی کسی بود و بس...
چمدونش پر شده بود و باز وسایلی برای بردن بود...
خواستم التماسش کنم...
لااقل پیرهنتو جا بذار...بذار عطرت تو خونه بمونه...
نذار عطرت فراموشم بشه اما لباساشو جمع کرد...
خواستم التماسش کنم که لااقل عکساتو از من نگیر...
اما تک تک عکساشواز آلبوم خاطراتمون برداشت و با خودش برد...
من موندم و چشمای خیسم...
نامه ای که براش نوشته بودمو شاخه گلی که دیگه خشکه خشک بود...
خدای من...
از فردا کی قراره تکیه گاه عشق من شه...؟
اون کیه که میخواد دستاشو از دستام بدزده...؟
اون کیه که شبا کنارش میخوابه و روزا بیدارش میکنه...؟
اون کیه که میخواد بگه...دوسش داره...؟
اون کیه که میخواد دستاشو بگیره...؟
اون کیه...؟
تموم این سئوالا قلبمو پر میکرد و روم نمیشد...
بپرسم اون کیه که تو رو ازم میگیره...؟
تک تک وسایلشو جمع کرد...
چمدونشو بست و سراسیمه اتاقارو گشت..
مبادا چیزی جا بمونه...
با هرقدمش، سست تر از قبل میشدم...
دستام سردتر از قبل میشد و چشمام خیس تر از قبل...
نگاهشو از نگاهم میدزدید...مبادا عشق...جادومون کنه...
بدون معطلی اومد و آماده رفتن شد...
در حالی که پر از اضطراب...با گوشه مانتوش بازی بازی میکرد...
در حالی که سرشو پایین انداخته بود و منو از نگاهش محروم میکرد...
زیر لب گفت...
من دیگه باید برم...
موجی از اشک...شعله شد و به صورتم زبونه کشید...
خواستم التماسش کنم که عشقم...
عزیزترینم...
فقط یه کم دیگه صبر کن...بذا با رفتنت خو بگیرم اما...
زبونم بند اومد و غرق سکوت...
احساسمو زیر پا گذاشتم...
هنوز سرش پایین بود و ادامه داد...
کاری با من نداری...؟
خواستم فریاد بزنم که بمون...بمون و بد باش...
بازم تحمل میکنم...
فقط بمون...
بمون و زخم زبونم بزن...اشکالی نداره...
ولی بمون...پیشم بمون...
خواستم بپرسم آخه کی مثه من پای حرفات میشینه...؟
کی مثه من به تک تک درددلات گوش میده...؟
کی مثه من با گریه هات خیس اشک میشه و با خنده هات بهاری و نو...؟
اما باز غرق سکوت...چشمامو به چشمای خیس و نمناکش دوختم...
به دستای گرمی که از اضطراب سرد بود ومیلرزید...
به لب هایی که از فکر و خیال...یه لحظه آروم نداشت...
میخواستم بلند شم...تو بغلم بگیرمش و تموم این دلواپسیارو از دل پاکش بگیرم اما...
خوب میدونستم که دیگه...اونکه باید آرومش کنه...من نیستم...
که حالا کس دیگه ایه که باید تکیه گاهش بشه...
کس دیگه ایه که باید نوازشش کنه...
کس دیگه ایه که...
چمدونشو برداشت...
غرق اشک شد و پشتشو کرد به من...تا اشکاشو نبینم...
رفت سمت در...
هر قدمی که سمت در برداشت...نفسامو سردتر و سردتر کرد...
آروم در خونه ی بی کسیامو وا کرد و دیگه قدم از قدم برنداشت...
چمدونشو زمین گذاشت و آروم منو نگا کرد...
حلقه شو از دستش درآورد و زمزمه کرد...
دیگه به این نیازی نیست...
این جمله رو گفت...حلقه شو  رو زمین انداخت و در پشت سرش بست...
حالا من موندم و یه دنیا بی کسی...
منو جسمی که خیس اشکه...
منو جسمی که غرق خون...
منو جسمی که سرد و خسته س...
منو خاطراتی که همینجا به آخر میرسه...
منو دنیایی که همین دور و برا باید به گل بشینه...
با هر سختی که بود...خودم به پنجره رسوندم...
بیرونو نگا کردمو...
آره...
میرفت...
میرفت و با چشمای خودم میدیدم...که میره...
خواستم فریاد بزنم...خدانگهدار...
اما انگار دیگه برای خداحافظی هم دیر بود...
پیرهنم از اشک خیس و دستام از غم؛ سست...
رفت و رفت...تا دیگه برای همیشه...
از قاب چشمام پاک شه...
یه نگاه به آسمون ابری کردم...
اونم از درد من میناله...
اونم از غصه هام، خیس اشکه...
اونم پر از بارونه و با وجود میباره...
ببار بارون...
ببار و اشکامو از صورتم بشور...
ببار و دل شکسته ی این خونه رو مرهم باش...
ببار و خودت مواظب عشقم باش...
حلقه شو از زمین برداشتم...
بوسیدمو آروم آروم، باور کردم که انگار...
لحظه های آخر هم...به آخر رسید...
قاب عکس خالیشو نگاه کردمو...آره...
دیگه امیدی به برگشت نیست...
دیگه امیدی به لبخند نیست...
سست تر از قبل...نیمه جون رو زمین افتادمو...
ای خدا...
فقط یه بار دیگه...
واسه یه لحظه دیگه بذار...
دوباره تو چشمای نازش خیره شم...
تو قلب پاکش خونه کنم و واسه یه بار...
بهش بگم...
دوســـــــــتت دارم...
...................
...........
......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و لحظه های آخر...فراموش نشدنیست...
وقتی که باور کنی...
پایان لحظه آخر...پایان لبخندی عاشقانه است...
پایان لبخندی...
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم دوستتون دارم...
یه کم تو سبک نوشتاری این پست تغییراتی دادم...
به امید اینکه جمله ها پیش از پیش جادو کنه...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...
........................

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

میـــــــارم...

 

تحملم تموم شده...
نمیخوای برگردی...؟
جونم به لبم رسیده...
نمیخوای برگردی...؟
دستم از بی کسی یخ زده....
نمیخوای برگردی...؟
اشکام دیگه تموم شده...
یعنی نمیخوای برگردی...؟
خب حق داری...
تو چه میدونی چه احساسیه وقتی سینه ت از عشق میسوزه...؟
تو چه میدونی چه حالیه وقتی چشمات از اشک، تاریکه...؟
تو چه میدونی بی خوابیه شبام از چیه...؟
تو چه میدونی دلیل تنهاییم چیه...؟
تو چی میفهمی از سردیه دستای من...؟
تو چی میفهمی از سرخی چشمای خیسم...؟
تو چی میفهمی از بی کسی روز و شب من...؟
تو که آرومه آرومی...تو که دستات گرمه...
تو که دلیلی برای بارون نداری...غمی نداری...
از کجا باید بدونی...چی میگم...وقتی میگم از دوریت خون گریه کردم...؟
از تو برای من...
یه دنیا خاطره مونده...
چندین و چند حسرت...
یه قاب عکس خالی...
یه آرزوی عاشقونه...
یه امید واهی...به برگشتنت...
یه سینه که از درد میسوزه...
دوتاچشمی که از اشک...خیسه خیسه...
دوتا دست سرد و یخ زده...
دوتا پای سست و ناتوان...
یه صدای لرزون و پرتنش...
قلبی که تپشاش نامنظمه...
نبضی که ضربه هاش رو به سقوطه...
فریادی که طنینش...پر از سکوته...
 و نامه هایی که هیچوقت کسی نخوند...
اما از من برای تو...
حتی خاطره ای زودگذر...
محض یادآوری اون روزا نمونده...
میبینی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه پناه بارون چشمات بود...
غریبه شدی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه امید لحظه های بی کسیت بود...
غریبه شدی...؟
حالا از من برای تو حتی...
نه خاطره ای گذرا مونده...
نه حسرتی برای برگشت...
نه یه تیکه عکس کهنه...
نه یه آرزوی پر از نفرت...
نه یه امید به نابودیمو...
نه یه سینه پر از آتیش...
نه چشمای پر از اشک...
نه دستای یخ بسته...
نه پاهای نیمه جون...
نه صدای ناامید...
نه قلبی بی تپش...
نه نبضی بی صدا...
و نه نامه ای پاره پاره...
خوش به حالت...
آخه دلیلی نیست که یادی از من بکنی...
بگم مهربون بودم...؟
خب اون از من مهربونتره...
بگم عاشقم بودی...؟
خب بیشتر عاشق اونی...
بگم پناهت بودم...؟
خب به اون پناه آوردی...
آخـــــــه کــــــــــــــم میارم...
کم میارم وقتی میبینم انقد به من سره...
انقد ارزش داره...انقد دوسش داری...
انقد آرومت میکنه و انقد بهت نزدیکه...
آخه خب مگه من نبودم اونکه دنیارو با یه تارموش عوض نمیکردی...؟
مگه من نبودم اونکه پای تک درددلش زار زار گریه کردی...؟
مگه نگفتی دوسم داری...؟...مگه نگفتی عاشقمی...؟
مگه نمیگفتی تا ابد کنار همیم...؟
کو اون اسب سفیدی که باید باهاش شاهزادمو میبردم...؟
کو اون حس و احساسی که باید باهاش عشقمو پیدا میکردم...؟
کو اون همه قول و قرار...اون همه خنده...اون همه گریه...؟
مگه نگقتی تا همیشه باهمیم...؟
مگه برنگشتی تا دوباره از نو شروع کنیم...؟
بهم بگو...
بگو تا کی باید به انتظار دیدنت فال بگیرم...؟
بگو تا کی گلارو پشت سرت پر پر کنم تا برسی...؟
بگو تا کی ستاره هارو بشمرم تا برگردی...؟
بگو تا کی چشمامو ببندم...تا ده بشمارم و بگم چشمامو که وا میکنم...کنارمی...؟
بگو...بگو تا کی منتظر بشینم...تا کی چشمامو به رات بدوزم...؟
بگو...بهم بگو و بذار دوباره آواره این خیابونا...
دنبال تو و عطرت و عشق و احساس پاک ت بگردم...
بذار حس کنم عاشقم...
هنوز...مثل قدیم...مثه اون روزا که برات میمردم و برام تب میکردی...
مثه اون روزا که صدای خنده های نازتو به حریم گوشام هدیه میکردی...
بیا و دستاتو بسپر به دستایی که حسرت نشین حرمته قلبته...
بیا و خودت دست عاشقی رو سرم بکش...
نذار هیشکی جز خودت بگه دوسم داره...
نذار هیشکی جز تو دستامو بگیر...
بیا و بگو برات مهمه که من فقط مال تو باشم...
بیا و بگو و بذار حس کنم تو فقط مال منی...
بیا...بیا و دوباره دستامو تو دستات پناه بده...
بذار فقط تو بغل خودت گرم شم...فقط تو آغوش خودت...
نذار تو بغل هیچکس دیگه آروم بگیرم...
بیا و دوباره از نو...تو فقط مال منو...منم فقط مال تو...
بیا و نذار کم بیارم...
وقتی دستای رقیبمو تو حرمت مقدس دستات میبینم...
بیا...فقط بیا...و فقط بخاطر من بیا...
دستام سرده...بیا و گرمای لحظه هاشون باش...
چشمام خیسه...بیا و با دستای پاک ت از اشک پاکشون کن...
قلبم شکسته...بیا و با احساس پاک خودت بهش بند بزن...
احساسم داره میمیره...بیا و با نفس گرم خودت، ضربانشو احیا کن...
بیا و منو مدیون خودت کن...تا هیچوقت یادم نره...
اونکه گرمای وجودم بود و سرمای الانم از اونه...
بیا...بیا و حتی اگه باید تحمل کنی...
تحملم کن...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
وداع کنم...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
..............
...........
.......
....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و ای کاش...وقت وداع...
احساسمو از چشمای خیسم میخوند...
بلکه وقتی رفت...
هیچوقت یادش نره...
حرمت عشقی که با سفر...
آســــــــــون شکســـــت...
.............
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تشکر از دوستای خوبم...
با تشکر از شما دوستا گلم...
با تشکر از داداشا و آجیای باوفام...
و با تشکر از احساسم که هیچوت تنهام نذاشت...
حتی تو اوج سرما...
.............
دوستای گلم...
ادامه مطلب با پستی پر از احساس...
و توضیحاتی درباره قابلیت جدید وب...
برای شما دوستای عزیزم...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

خیس اشـــــک

 


ازت بدم میاد...
بینمون یه دنیا فاصله س  و نمیخوام هیچوقت ببینمت...
قلبمو شکستی...حتی صبر نکردی خاکش کنن...
رفتی... و از من و تموم خاطراتمون گذشتی...انگار نه انگار...
حالا دیگه واسه برگشتنت خدا خدا نمیکنم...
واسه بودنت خدا خدا نمیکنم...
واسه دیدنت خدا خدا نمیکنم...
تو مال اون بی خدا باش و من مال یه دنیا تنهایی...
فقط هیچوقته هیچوقت دیگه منو...
....................
کاغذو پاره میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
................
دیگه تو قلبم جا نداری...
عشقی بهت ندارم و هرچی که بود تموم شده...
برو و دیگه فکر برگشتو نکن...
دستاتو بسپر به دستاشو دیگه خیالی نکن...
من اینجا خوبم و از دوریت آرومه آرومم...
اینجا همه چی خوبه و هیچ غمی نیست...
که منو منتظر به رات...
..........................
باز کاغذو خط خطی میکنم...
پاره ش میکنم و یه کاغذ تازه برمیدارم...
چشامو میبندم...
یه نفس عمیق میکشمو...
دوباره از نو مینویسم...
.................................
از اولشم برات مهم نبودم...
مهم نبوم که کجام...با کی ام...حالم خوبه یا نه...
مهم نبود مرده م یا زنده...
من فقط سنگ صبوری بودم...محض آروم کردن دل آواره ت...
من مهمون ناخونده ی قلب بی پناهت بودم...
قلبی که ای کاش هیچوقت...
...........................
اشک تو چشام جمع میشه...
کاغذو مچاله میکنم و سرمو میذارم رو میز...
قلبم پر از درده...
آخه چرا...چرا نمیتونم بهت بد بگم...؟
چرا نمیتونم تو چشات زل بزنم بگم ازت بدم میاد...؟
چرا نمیتونم وقتی بهت فکر میکنم...جلو لبخند عاشقونه مو بگیرم...؟
خب آخه این چه دردیه که نمیتونم ازت دل بکنم...بهم بگو...
این چه حسیه که نمیذاره فراموشت کنم...؟
چرا تا یادت میفتم خیس اشک میشم...؟
چرا تا اسمت میاد دلم هوایی میشه...؟
چرا تا میشنوم مریض شدی دلنگرانت میشم...؟
چرا تا میشنوم خوشحالی...دلگرم میشم...؟
چرا من رو اون بی خدا حساسم...؟
چرا رو تو تعصب دارم...؟
چرا اسمت رو لب نامحرم بیاد...غیرتی میشم...؟
...
بهـــــــــــــــــم بگـــــــــو...
...
سرمو بلند میکنم...لباسام خیس اشکه...
بی هوا لبخند میشینه رو لبم...
به قاب عکست خیره میشم...
چقد جات خالیه...
اما...
...
یه کاغذ دیگه برمیدارم...
نفسمو حبس میکنم...
قلمو محکم تو دستام میگیرمو...
اینبار باید بنویسم...
باید...
.............................
ازت متنفرم...
از تو که تو اوج نیاز...
تو آغوش رقیبم نشستی...
از تو که تو اوج نیاز...
دستامو تنها ول کردی...
از تو که برات میمردم و باز...
...................
...
که یهو چشام پره اشک میشه...
آخه منه لعنتی...هنوز برات میمیرم...
آخه هنوز دوستت دارم...
آخه هنوز عاشقتم...
آخه هنوز...
....
میخوام فریاد بزنم...
اما بغض گلوم محکم راه نفسمو بسته...
میخوام آخرین نفسمو به اسم تو بگم...
اما نفسم در نمیاد...
قلمو میکوبم رو میزو...
...
ای کاش فقط یه لحظه فراموشت میکردم...
فقط یه ساعت...یه دقیقه...
فقط یه نفس از یادم میرفت...
صدای قشنگت...صدای خنده های گرمت...
وقتی میخندیدی و من دنیارو هدیه میگرفتم...
ای کاش فقط یه لحظه مال من بودی...
مال خودم...مال همین دستای سردم...
مال همین جسم بی جونم...
...

***
پره درد میشمو...
با صدای لرزونم زمزمه میکنم...
...
خوب میدونم بد بودم...
خوب میدونم سرد بودم...
خوب میدونم مرد خوبی نبودم...
خوب میدونم اونکه خواستی نبودم...
اما بیا و فقط یه روز دوباره مال من باش...
مال خودم...دستای یخ زده م...قلب شکسته م...
بیا بذار باور کنم هنوز یه ذره تو قلبت جا دارم...
بذار تو این سرما...آواره ی این خیابونا نشم...
قلبتو داشته باشم که زیر بارون...کنارش آروم بگیرم...
بذار وقتی حالم بده بهت تکیه کنم...
حس کنم یکی رو دارم...
بی کس نیستم...هستی و عاشقونه عاشقتم...
بیا و فقط یه بار...فقط یه بار غرورتو بشکن...
یه روز کنارم بمون و بذار تا میتونم حست کنم...
دستاتو ببوسم...
نازت کنم...تو سر رو شونه م بذاری...من نوازشت کنم...
تو، تو بغلم بیای و محکم بغلت کنم...
توروخدا فقط یه روز بیا...یه روز بذار زنده بشم...
بیا و فقط یه ساعت...مال خوده خودم باش...
جدا از همه ی دنیا...دستات مال من...چشمات مال من...اشکات مال من..
لبخندت مال من...خنده هات مال من...زخم زبونات مال من...
ولی فقط یه ساعت بیا کنارم باش...
یه ساعت بیا همون لحظه های خاطراتو تکرار کنیم...
میخوام غرورمو بشکنم...جلو چشمای نازت اشک بریزم...
واسه بار اولم شده...میخوام جلو چشمای مهربونت گریه کنم...
بذار گریه کنم آروم شم...یه روز بیا و فقط یه روز اشکامو پاک کن...
مگه چیزی ازت کم میشه...؟
خب هرروز مال اونی...بیا و یه روز مال من باش...
فقط یه روز...فقط یه کوچولو...به یاد قدیم
نذار یادم بره عطرت چه خاطراتی داشت...
نذار یادم بره خنده هات چه طنینی داشت...
نذار یادم بره زخم زبونات چه لذتی داشت...
بیا و کنارم بشین...دستامو بگیر...سرمو رو شونه ت بذارم و فقط یه بار باهات درددل کنم...
قول میدم بذارم بری...بیا یه روز...واسه یه ساعت...واسه یه دقیقه خودتو به من بسپر...
مثل قدیم...عشق من...بیا و دوباره تو شبای تاریکم سوسو کن...
بیا...فقط یه دم بخاطر من...بخاطر خودم...بخاطر گذشته...
دوباره مال من باش...
عشق من...فقط یه روز بیا...
...

***
........................
خونه غرق اشک میشه و انگار...
دوباره دیوونه شدم...
یه کاغذ تازه برمیدارم...
قلممو برمیدارمو با دستای سستم و چشمای خیسم...
عاشقونه...مینویسم...
........................
دوسش داری...میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط واسه دلخوشیم...فراموشم نکن...
تو خوب بودی و من بد...
تو فرشته بودی و من بد...
تو مهربون بودی و من بد...
میدونم...
بهت زخم زبون میزدمو تو سکوت میکردی...
با بی محلی عذابت میدادم و تو سکوت میکردی...
دیگرانو به رخت میکشیدمو تو سکوت میکردی...
میدونم...
خب تو فرشته بودی...
اینم میدونم...
فقط منو ببخش...اگه لایق داشتنت نبودم...
اگه بودی و قدرتو ندونستم...
اگه آسون قلبتو شکستم و اگه آسون از گناهم گذشتی...
تو عاشق بودی و من دنبال دیگری...
چشام آواره این خیابون بود و تو فقط خیره به من...
ببخشید اگه دیدمت و احساست نکردم...
دوسش داری..میدونم...
من مزاحمم...
اما فقط محض عشقمون...فراموشم نکن...
حس میکردم دوستت ندارم اما...
هرکار کردم...انگار که نه انگار...نشد...
نشد ازت دل بکنم و تازه میفهمم...
چقدر دوستت دارم...
ببخش اگه همیشه بودی و فرشته بودی و من...
هیچوقت باورت نکردم...
...
.............................
قلممو میذارم کنار...
یه لبخندی رو لبمه...
آخه من هنوز عاشقم....
آخه من هنوزم...
...
قاب عکستو برمیدارم و میبوسم...
باز میبوسم...
و باز میبوسم...
بازم میبوسم...
انقدر میبوسم تا طعم لبات...
رو لبام برگرده...
انقدر میبوسم تا عکس چشات...
به چشام برگرده...
انقدر میبوسم...تا خودت برگردی...
فقط واسه یه روز...
تا بذاری سر رو شونه ت بذارم...
خیس اشک...دستاتو بگیرم...
اسمتو زمزمه کنم و آروم بگیرم...
فریاد بزنمت...
که حتی اگه باید بری...
فقط یه بار دیگه حس کنم مال منی...
توروخدا یه روز بیا...
تورخدا یه روز برگرد...
توروخدا...
..................
........................
......................................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشک اشک اشک و اشک...
این پست بخاطر همین اشکا اسمش شد «خیس اشک»...
تموم حرفامو تو ادامه مطلب گفتم فقط اینکه...
مطلبی که بین 3تا ستاره داخل پست هست...
حرفای حقیقیه خودمه به عشقم...
نه از رو ادبه نه از رو ادبیات....
عین اون حرفاییه که میخوام بدونه...میخوام بش بگم....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

عشـــــــــق خیـــــــالی

 

 

چقد خوبه تو هستی...
دستاتو میگیرم...
نازت میکنم...
تو بغلم میگیرمت...
لباتو میبوسم...
تو چشمات دنیامو پیدا میکنم...
بین لبخندات تازه جون میگیرم...
با قطره اشکات بی صدا میمیرم...
از همه دنیا ناامید اما امیدو تو قلبت پیدا میکنم...
صدات که میاد تا آسمون پر میکشم...
سر که رو شونه م میذاری...
حس میکنم با ارزشم...
آره...
چقد خوبه تو هستی...
تو که هستی...
همه دنیاام که روبروم وایسه...
میدونم باز شونه هات قبله ی امید منه...
میدونم دوسم داری...
میدونم یکی رو دارم...
میدونم بی کس نیستمو یکی هست که آرومم کنه...
چقد خوبه تو هستی...
تا با همیم...
همه از حسرت خوشبختی ما...
با دست نشونمون میدن...
باهم که تو کوچه خاطرات، تنها میشیم...
دزدکی نگاهمون میکنن...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما عاشقیم...
چقد خوبه همه باور دارن...
ما از هم جدا نمیشیم...
چه قشنگه شبا که میخوام بخوابم...
میای تو بغلم...
چشماتو میبندی و تو آغوش خودم خوابت میبره...
چه قشنگه دلت که میگیره...
سر رو شونه م میذاری...
دستامو میگیری...
میذاری باور کنم تکیه گاهتم...
چه قشنگه از همه دنیا که خسته میشم...
میذاری بیام کنارت...
ببوسمت...نازت کنم...
دست رو موهای لطیفت بکشمو...
خستگی هام از یادم بره...
چقد خوبه...تو مال منی...
اینجوری همه دنیا به این خوشبختی حسرت میخورن...
اینجوری همه دنیا دوست دارن جای ما باشن...
چه خوبه عشق من تویی...
چه خوبه من عاشق توام...
چه خوبه تا آخرین نفس...
دست همدیگه رو تنها نمیذاریم...
وقتی تو هستی...
دوست دارم همه بدونن فرشته من کیه...
دوست دارم همه دلشون بخواد جای من باشن...
دوست دارم به همه نشونت بدم و داد بزنم...
این فرشته...مال منه...
مال خودم...
مال خودم که جونمو براش میدم...
دوست دارم همه اونا که دوستت دارن...
جلو من کم بیارن...
دوست دارم شبا تو حسرت داشتنت اشک بریزن...
روزا به امید داشتنت آواره شن...
از غم دوریت مریض و داغون شن...
دلتنگ داشتنت تب کنن...
واسه دوباره دیدنت عذاب بکشن...
دوست دارم فقط من به تو برسم...
فقط من برات بمیرم...
فقط من تو رو داشته باشم...
چه قشنگه برا داشتنت، انقده بدجنس میشم...
چه قشنگه واسه کنارت بودن خون تو رگام به زندگی پوزخند میزنه...
چه قشنگه تورو دارم و دیگه برام مهم نیست...
نفس بیاد یا بره...
مهم نفسای گرمه توئه، که شعله ی آتیش وجودمه...
مهم تویی که مثه خون تو رگامی...
تو که مثه نفس تو سینه می...
تو که مثه تپش تو قلبمی...
تو که مثه عشق...تو احساسمی...
چه قشنگه یه ساعت ازت دور میشم...
دل نگرانم میشی...
دل نگرانت میشم...
چه قشنگه به همین زودی...
دلم برات تنگ میشه...
ضربان قلبم تند میشه و انگاری دلواپست میشم...
چه قشنگه گرمی جمله ی دوستت دارم...
چه قشنگه آتیش عشق...ما دوتا...
چه قشنگه یاد تو...وقتی فراموشم نمیشه...
چه قشنگی تو...وقتی همیشه کنارمی...
چه خوبه این همه وابستتم...
چه خوبه این همه عاشقتم...
چه خوبه میدونم اگه نباشی...میمیرم...
چه خوبه این همه وابستگی...وقتی تو هم عاشقمی...
چه خوبه این همه دلبستگی...وقتی میدونم تنهام نمیذاری...
چه خوبه این همه احساس...که یکجا...تسلیم عشق توئه...
چه خوبه این همه آرزو...وقتی فقط با تو برآورده میشه...
چه خوبه این همه امید...وقتی...
.............................
...................
............
.......
....
اینارو میگمو چشمامو که وا میکنم...
میبینم همه ش خیاله...
یه مشت خیال باطل...
که حالا تموم امید من...به این زندگیه خاموشه...
میبینی...؟
میبینی بدون تو...هیچی ندارم...؟
میبینی چقد تنهام...چقد بی کسم...؟
میبینی تموم دار و ندارم...یه مشت فکر وخیاله...؟
اما خداییش خیلی قشنگه...
فکرشو بکن...
....
یه شب که دوباره تو بغل من بخوابی...
یه روز که دوباره سر رو شونه ی من بذاری...
یه روز که از دلتنگی اشکاتو به من هدیه بدی...
یه شب که دوباره تکیه گاه بی کسیم بشی...
یه شب که دوباره بذاری سر رو شونه ت بذارم...
وای خدا...
چقد قشنگه این همه خیال رنگارنگ...
این همه امید قشنگ...این همه دلیل زندگی...
یعنی میشه یه روز دوباره...
همه ی این آرزوهام زنده بشن...؟
یعنی میشه دوباره...تموم این بی کسیام تموم بشن...؟
عشق من...نگا نکن چه بی کسم...
زندگیم خیلی قشنگه...
وقتی تو عالم خیال...
صبحا با صدای قشنگت بیدار میشم...
شبا تو گرمای حضورت میخوابم...
تو بی کسی...به شونه های پاک ت تکیه میدم...
از پا که بیفتم...از چشمای نازت نمیفتم...
دلم که از همه بگیره گرم احساست...باهات درددل میکنم...
گاهی پا به پای هم گریه میکنیم...
گاهی پا به پای هم میخندیم...
گاهی میگی دوسم داری...گاهی میگم دوستت دارم...
گاهی زخم زبونم میزنی...گاهی سنگ صبوری میکنم...
گاهی بهونه گیر میشی...گاهی دلخور میشم...
گاهی مهربون میشی...گاهی بداخلاق میشم...
میدونم تو نیستی...اما...
با تموم این فکر و خیال....دنیام خیلی قشنگه...
خوشبخته خوشبختم...
محو خیالی که آرزومه یه روزی بشه واقعیت...
نفس میکشم...
وای خــــــــــداجـــــــــون...
یعنی میشه یه روز چشمامو که وا میکنم...
ببینم عشقمم کنارمه...؟
دستامو گرفته...منتظر چشمامو وا کنم تا چشمای نازشو ببینم...؟
یعنی میشه یه روز این غبار حسرت...
از آیینه بختم پاک شه...؟
یعنی میشه یادش که میفتم...دلم نگیره...؟
آخه بخدا خیلی سخته...
یکی رو انقد دوست داشته باشی...
که خیال نبودنش آتیش بشه...بزنه به ریشه ی امیدت...
یعنی میشه دوباره یه روز...
غرق نگاهش که میشم...
عکس خودمو تو قاب چشمای مهربونش پیدا کنم...؟
یعنی میشه یه روز تک تک این آروزها...
تک تک این فکر و خیال...
رنگ واقعیت بگیره...
دست تو دستای گرمش بذارم...؟
نمیدونم عشقم اما...
کاش بشه...
کاش دوباره یه روز بشه تو مال من باشی...
مال خوده خودم...
اگرچه هرچی اصرار میکنم...
هرچی با دست پس میزنمو هرچی با پا پیش میکشم...
نمیفهمی دارم التماس میکنم که برگردی اما...
به هرحال...
این همه آرزو...حالا تنها آرام بخش این بی کسیه...
اما فکرشو بکن...
چی میشد اگه اینا فقط خیال نبود...
تو واقعا بودی و من واقعا داشتمت...
تو مال من بودی و من فقط مال تو...
تو بودی و من فقط...
....................
............
........
....
..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدونم...
جدا از تموم نفرتی که آتیش شد....
زد به کلبه ی کوچیک عشقم...
هنوز حسی هست که منو دیوونه خودش میکنه...
هنوز...حسی هست که منو از خودم دور میکنه...
حسی که هنوز...خاطراتمو تو قلبش نگه داشته...
حسی که گرچه سرده...
اما هنوز با شعله عشق...در هم آمیخته...
حسی که هنوز...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه پست...
با جمله های ساده و غیرادبی...
فقط محض دلخوشی چشمای خیسم...
وقتی خودشو گول میزنه...
میگه اون هنوز دلش با ماس...
بابت تاخیرایی که تو آپ کردنا میفته...
از تموم دوستای گلم عذر میخوام...
خب یه مدتی درگیر امتحانامو و تموم که بشه...
با دستی پرتر از قبل و احساسی عاشقانه تر...
نظم گذشته رو به این جمله های عاشق برمیگردونم...
دوستای گلم...
دوستتون دارم...
یادتون نره همیشه محتاج دعای شما دوستای خوبمم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی احساسی گرم...لبخندی عاشق...قلبی مغرور...
...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داره میاد این سمت...
زیر چشمی نگاهم میکنه...
دزدکی حواسش بهم هست و نگاهشو ازم میدزده...
از دور که میومد نگاهم میکرد و حالا هم که چند قدیمی دورتر نیست...
هنوز چشم ازم برنداشته...
نگرانی رو بین چشماش حس میکنم...
ردپای اضطراب...عرقیه که رو پیشونیش نشسته...
دستاشو میکنه تو جیبشو میخواد پنهون کنه...
شعله نگرانی ای رو که به نفساش زبونه میکشه...
از نگاه نگرانش میفهمم...انگار منتظر عکس العملی از منه...
میاد و با هرقدم که بهم نزدیک میشه...
آتیشه این نگرانی داغتر میشه...
دختر با قدم هایی سریع...از جلوم میگذره و این نگرانی...
تو یه لحظه از هم میپاشه...
آرامشی به چشماش قدم میذاره و انگار...
خیالش راحت میشه...
اونوقت، قدماشو سریعتر برمیداره و ازم دور میشه...
.......
به سینه ی سرد نیمکت تکیه میدم...
نفـــــــس عمیــــــقــــی میکشمو...
با خودم فکر میکنم...
این اضطراب بابت چی بود...؟
وقتی نه من اونو میشناختمو نه اون منو پس این اضطراب...
که صدای خنده ی بچه ها، خلوتمو از هم میپاشه...
نگاهمو به بچه ها میدوزم...
پسر بچه هایی که از عذاب دادن دختر رهگذر، لذت میبرن...
بچه ها دخترو مسخره میکنن و دختر حتی نمیتونه کوچکترین حرفی بزنه...
نفسم تو سینه حبس میشه...
آخه این چه دردیه که حتی دامن این بچه هارم گرفته...؟
چه ویروسیه که آتیشش دامن این طفلی هارم سوزونده...؟
چه فتنه ایه که به بچه ها هم رحم نمیکنه...؟
چشمای خاموشم...هنوز رو این بی آبرویی زوم شده...
تا جایی که دختر میره و پسر بچه های محکومم دنبالش و هردو از قاب چشمام...
خارج میشن...
........
نم نم بارون...
آهسته آهسته رو جسم سردم میباره...
دستای این نیمکت تنها...
لحظه به لحظه سرد تر و سردتر میشه...
با خودم فکر میکنم...
غرق سکوت فکر میکنم...
دلیل اضطراب اون دختر...
دلیل آشوب این بچه ها...
غربت سکوت اون دختر...
دلیل این همه بی آبرویی...
دلیل این همه تاریکی...
چیه که به سرنوشتم رحم نکرده...؟
چیه که به دعای این مردمم اثر نکرده...؟
چیه که ...
...
که دوباره...
چشمام شکارچیه صحنه ای از این غربت میشه...
دخترایی که با طعنه و خنده و شوخی...
ناگفته فریاد میزنن...
فریاد التماس...
التماسه نیاز...به پسرایی که ناجی این فریاد های التماس آمیزن...
زیاد نمیگذره که محض استجابت التماس دخترا...
دورشون حلقه میزنن و آروم...
بره ی بیچاره از خداخواسته، تسلیم پنجه های خونین گرگ میشه...
هوا سرده...خیلی سرد...
اما قلبم  به شدت میسوزه...
آتیش آبرویی که تو رگام دمیده شده...
به حرمت بی کران قلبم زبونه میکشه و نفسامو داغ و سوزان میکنه...
گرگ رویایی دختر...دستاشو میگیره و شونه به شونه...
درباره ی اولین شب کنار هم بودن حرف میزنن...
لذت هوس...مثه پیچک سمی...از سر و روی هردوشون...
میپیچید و بالا میرفت...
من میدیدم اما هیچکس نمیدید...
خواستم فریاد بزنم...ریشه این ویروسو بزنم اما کیه که حرفای منو باور کنه...
لذت اولین لحظات عشق بازی...
چشمای معصوم جفتشونو بسته و حالا این معصومیت...هرزگی خونده میشه...
نفسمو حبس میکنم...محو سکوت...
چشم به غبار شیرین این هوسبازی میدوزمو...
افسوس...که سهم من جز همین سکوت مبهم نیست...
یه سکوت بیهوده و بس...
رو برمیگردونمو زیر یخبندان وحشی قطره های بارون...
از آتیش این بی آبرویی میسوزم...
بغض گلومو میبنده و زیر بار این غربت...
نفــــــس کم میارم...
.........
میخوام فریاد بزنم...
از همه بریدمو میخوام آزادی رو فریاد بزنم...
اما کجاس آزادی که صدام به گوشش برسه...؟
نه...اینجا نیست...
حالا این آرامش...حالا این آسودگی...این آزادی...
آسمونها با منو این خیابونا فاصله داره...
سکوتمو رو قاب گلوم...حک میکنم...
رو غیرتم... مهر «باطل شد» میزنم...
چشمامو میبندمو میخوام محو این شکست...
از این بیشتر خرد نشم که صدای هق هق گریه ی کسی...
به ناچار...حریم مبهوت چشمامو باز میکنه...
صدای هق هق...متعلق به دختری بود...
که کنارم رو نمیکت نشسته بود...
دختر با چشمای خیسش...
به پسری زل زده بود...که دستای دختری رو تو دستاش گرفته بود...
مدام نگاه میکرد و هربار...شدت اشکهاش بیشتر و بیشتر میشد...
دلم به حالش سوخت...
معلوم بود حال و روز قشنگی نداره...
اما اشکاش بوی خیانت میداد...
بوی کسی که زخم خورده ی خیانت باشه...
لااقل اینو خوب میفهمم..
به پسر خیره شدم...
حتی عین خیالش نمیومد...
دستای دختر بچه ای روگرفته بود و باهم میخندیدن...
لبخند تلخی رو لبام نشست و سینه م از درد سوخت...
طفلکی دختربیچاره...
معلوم نیست چقد از آرزوهاشو تو دستای اون پسر به باد داده...
معلوم نیست...چقد از امیدشو تو چشمای اون پسر، خاموش دیده...
دلم شکست...آروم آروم، اشکام رو صورتم نشست و بین قطره های بارون گم شد...
چشمامو بستمو تو تبسم قطره های بارون...
شکستمو آتش بس اعلام کردم...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که صدای التماس آمیز...
یکی از همون دخترا...
دامنگیر خودم شد و منو به یه شب لذت بخش دعوت کرد...
اما خب مدتهاس...قید هر لبخندی رو زدم...
با سکوتی که رو دیوار گلوم حک بود...با سرمایی که تو چشمای خیسم جاری بود...
و با غروری که تو حریم رگام حبس بود...
این دعوت وسوسه انگیزو رد کردمو دوباره محو خیالم شدم...
........
اضطراب دختر، وقتی از چند قدمیم رد میشد...
یا افتخار پسر...وقتی دختر بیچاره رو مسخره میکرد...
دستای سرد دخترای خیابونی...بین تبسم دستای مغرور پسرای این دیار...
لذت یه شب کنارهم خوابیدن تو هوس بازی غیرت پسرای ناجی...
طعم تلخ خیانت رو قلب پاک یه دختر...
لذت متنوع بودن...رو احساس ناپایدار پسرای هوس باز...
و یا دعوت تلخ یه شب محض لذت...از خودم...
همه و همه آهنگی از بی آبرویی خاک این دیاره...
بی آبرویی خاکی که از هرخاکی مقدس تره...
بی آبرویی خاکی که از هر دیاری آبرومند تره...
و بی آبرویی خاکی که ازهرخاکی اصیل تره...
ترس دختر وقتی از کنارم رد میشد...
از بابت این بود که بخوام اذیتش کنم...
مثل خیلیای دیگه عذابش بدم...
محض خنده با حیثیتش بازی کنمو لذت ببرم...
اما وقتی آروم و آهسته از کنارم گذشت...
غرق آرامشی شد که وصف ناپذیر بود...
اینارو میبینمو دلم میسوزه...
دلم میسوزه به حال خاکی که ذره ذره ش بوی افتخار میده...
دلم میسوزه به حال دعاهایی که به ثمر نمیشینه...
دلم میسوزه به حال خودم و خودم های زیادی که عزیزترینشونو به دست این روزگار سپردن...
اینارو میبینم و تازه میفهمم که بیخود دلم نمیسوزه...
به حال اشکام...
وقتی دلنگران عشقمم...
که الان کدوم گرگی منتظر عبورشه...؟
که الان کدوم بی خدایی...چشم به راهش دوخته تا زندگیشو ازش بگیره...؟
اینارو میبینمو میفهمم دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی دلواپسشم که الان کجاس...؟
پیش کیه...؟
کی کنارشه....؟
کی دستاشو میگیره...؟
کی نازش میکنه...؟
کی...؟
اینارو میبینمو میفهمم که دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی بچه ای که نصف سن منم نیست...
با دختر هم سن من شوخی میکنه...
اینارو میبینمو غیرتم داغ میکنه...
داغ میکنم وقتی نمیدونم عشق من امشبو کجا میگذرونه...؟
وقتی نمیدونم حالا کجاست و کی سر رو شونه ش میذاره...؟
اینارو میبینمو بغض گلمو ذره ذره میسوزونه...
هربار دلواپسش میشم و باز...
به آخر که میرسم با خودم میگم..نه...
عشق من گرچه بی وفاس...اما خیلی پاکه...
پاکتر از همون مهتابی که آسمونه قلبمو روشن میکنه...
پاکتر از همون اشکی که صورت خسته مو خیس میکنه...
اما بازم ته دلم میلرزه...
گه گداری دلم میگیره و افسوس...
که حالا اونکه باید دستاشو بگیره...
تا عشق پاکشو به هوس تاریک این گرگا نفروشه...
من نیستم...
که دیگه من نیستم که باید مواظبش باشم...
من نیستم که باید غصه هاشو بخورم...
من نیستم که وقت غم...راهشو ببندمو وقت خنده...فرش قرمزی زیر پاش شم...
اینارو میبینمو افسوس..
که کاری از من برنمیاد...
افسوس...
...افسوس...
......افسوس...
.........افسوس...
...
از رو نیمکت بلند شدم...
به آسمون بارونی چشم دوختمو تو سکوت قلبم فریاد زدم...
...
بزن بارون...
بزن و خودت لکه تاریک این بی آبرویی رو از این خاک، پاک کن...
بزن بارون...
بزن و خودت گرگای این خیابونو خیس و آب کن...
بزن و خودت غرورو به قلبای فراری این مردم برگردون...
بزن بارون...
بزن و بذار دعای اون مادری که بچه شو به خدامون سپرده مستجاب شه...
بزن و بذار اشکای اون پدری که خوشبختی بچه شو تاریک میبینه به ثمر بشینه...
بزن و بذار...دلتنگی من...بسوزه...بمیره...آب شه...
بزن بارون...
بزن که بد تشنه ی این آب شدنم...
بزن که بد...
...
.........
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه حسرت تلخی...
میون چشمام لونه کرد...
وقتی میدیم عشقم طعمه ی این سرنوشت شده و از من...
حتی اشک ریختنم بر نمیاد...
................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان واقعی نبود...اما اتفاقاش بطور پراکنده...
واقعی بود...
به هرحال...اصل مطلب...
عین حقیقت بود...
واسه اثباتشم کافیه 5دقیقه تو نزدیک ترین پارک محل زندگیتون خلوت کنین...
چیزی طول نمیکشه...به حرفم میرسین...
واقعا دلم به حال این مردم از دست رفته میسوزه...
بابت این فرهنگ سوخته...
این امیده ناامید...
به امید روزی که هیچ دختری متنانتشو...
و هیچ پسری غرور و غیرتشو به قیمت هوس نفروشه...
.....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Logaft

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


خداحافظ اي همنشين هميشه
                    خداحافظ اي داغ بر دل نشسته
تو تنها نمي ماني اي مانده بي من
                     تو را مي سپارم به دلهاي خسته

تو را مي سپارم به ميناي مهتاب
                     تو را مي سپارم به دامان دريا
اگر شب نشينم اگر شب شکسته
                     تو را مي سپارم به روياي فردا

به شب مي سپارم تو را تا نسوزد
                     به دل مي سپارم تو را تا نميرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
                     اگر روزگار اين صدا را نگيرد

خداحافظ اي برگ و بار دل من
                      خداحافظ اي سايه سار هميشه
اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم
                         خداحافظ اي نوبهار هميشه

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

یچ وقت گریه نکن ! چون هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد.
اگه هم داشته باشه طاقت اشکهای زیبای تو را نداره۰۰۰۰۰
وقتی دلم برات تنگ میشه میرم پشت ابرها زار زار گریه میکنم پس وقتی بارون اومد بدون دلم برات تنگ شده به یاد من باش

 

برای رسیدن به هدف و مقصود بهترین راه آن است که از راه راست رو نگرداند و از گناه بپرهیزد ، بی گمان آرام ، و کام و نام نصیبش می شود . بزرگمهر بختگان

 

دوستم نداشت دروغ میگفت هر بار که بسراغم می آمد با گریه میگفتم راستش را بگو اگر مهر به دیگری داری ترا می بخشم . و باز خنده ای میکرد و میگفت جز تو مهر به کسی ندارم. تا اینکه یکروز با گریه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش به تو دروغ گفتم . دل بدیگری دارم. خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم ترا نمی بخشم

روزی که به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین افکند که تا اخر عمر با من خواهد ماند!
گفتم کیستی؟ گفت : غم .
خیال میکردم غم نام عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد. ولی حالا فهمیدم که : خود عروسکی هستم بازیچه ی دست غم .

زندگی همانند زنگ درس نقاشی کردن است با مداد رنگی ولی بدون پاک کن زندگی درس حساب است، خوبیها را جمع، بدیها را کم ، خوشی‌ها را ضرب و شادیها را تقسیم کنیم. زندگی تفریح است میان تولد و مرگ و در نهایت زندگی نکن برای مردن، بمیر برای زندگی کردن

کاش می شد بار دیگر سرنوشت از سر نوشت کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست با محبت , با وفا , با مهربانیها نوشت کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت ...

مهربانم تو بگو بعد از تو از کدام دریچه ی آسمان به تماشا بنشینم و با کدام واژه عشق را معنا کنم ؟ بی تو همه ی فصلها خاکستری و همه ی ستاره ها خاموشند. کیفر شکستن دل من چند جاده غربت و چند آسمان تنهایی است باور کن من هنوز هم به قداست چشمان تو ایمان دارم برای او که وسط قلبش اندازه ی تمام عاشقانه های روی زمین است .

وقتی که تو را دیدم بذر عشق در قلبم کاشته شد با محبت آن را آبیاری کردم و با لطافت آن را نورانی کردم و اینک عشقت در قلبم سر به فلک کشیده و جوانه های خاطره را به میوه های آرزو سپرده من با دستان انتظار میوه هایت را می چینم و لبریز از امید فریاد می کشم تک درخت عشق و امید و آرزوی من با تمام وجود دوستت دارم .


ما به کسانی عشق ورزیدیم


که هیچوقت؛باران خیسشان


نکرده بود


و شبی؛



زیر ریزش اشکهایمان



غرق شدند


چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم و از فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می نمودم و همراه با بارش باران دل تنهایم را نوازش می کردم تا اینکه نامت را شنیدم و همانا عشق بزرگت را با دنیای تنهاییم تعویض نمودم مهربانا اگر روزی یاد من در قلبت از بین رفت شکایتی ندارم زیرا یاد تو را با خود همراه خواهم کرد

 

در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟ در گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟ در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟ آیا میبینی که تو را میبیند؟ صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم دوست ندارم که بگویم دوستت دارم دوست دارم که بدانی دوستت دارم

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |


این غصه های لعنتی

ازخنده دورم میکنند

این نفس های بی هدف

زنده به گورم میکنند

چه لحظه های خوبیه

ثانیه های اخره

فرشته مردن من

من و از اینجا میبره

چه اعتراف تلخیه

تارسیدن ته خط

وقت خلاصی از هوس

وای دنیا بیزارم ازت

 

اسیر نیمه جان باالتماس مرگ درگیرم

خداوندا بكش من را،كه از این زندگی سیرم

به من گفتند امثال تو مغرورند و گردنكش

دروغ است ای خدا،عمریست من تسلیم تقدیرم!

خداوندا برای من اجل را مرگ باران كن

در این شبهای پر خورشید و نورانی تر از قیرم!

چرا بعد از نوید مرگ و دیدار فنا، از نو

جوانی می تراود از دل ِ آزرده و پیرم!

تو با من قصد بازی داری و من سیرم از بازی

كه از این زندگی بیزارم و از خویش دلگیرم

خداوندا مگر من آخرین قربانی مرگم

كه در دستان او جان میكَنم،اما نمیمیرم!

اگر مرگ از نگاهم شرم دارد یا كه میترسد

بگو محرم شدی،بشتاب تا در بند و زنجیرم

گلاویزم به راه زندگی با عمر و جسم وجان

بكُش حالا كه دیگر با تمام ِخویش درگیرم

...همان آئینه كه پایان تسلیمان تقدیرست

شتابان شو بیا بشكن،در آن آئینه تصویرم!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

از من پرسید:

تو مال منی؟

گفتم:آره!

مال خود خودتم،هر کاری دلت می خواد با هام بکن

گفت:هرکاری؟ گفتم:آره

تنهام گذاشت و رفت

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چند روزه که رفتی سفر

چند روز ازت بی خبرم

چند روزه تنهام گذاشتی

چند روزه که در به درم

تو اون قرار آخرم

گفتم نزار بی خبرم

چند روزه که رفتی حالا منم روزا رو میشمارم

     دلم بهونتو داره         بی تو داره کم میاره   

  تو نیستی و چشای من به یاد تو اشک می باره

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

دفتر عشـــق كه بسته شـد
دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
اونیكه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بد جوری تو كار تو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم
غــرور لعنتی میگفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
از تــــو گــــله نمیكنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
از دســـت قــــلبم شاكیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
چــرا گذشتـــم از خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم
چــــــــراغ ره تـاریكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو
ازاون كه عاشقـــت بود
بشنواین التماس رو
ــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــ
ـــــــــــ
ـــــــ

      


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چرا دنیا پر از حادثه های وارونست

عاشق کسی میشی که عاشقی نمی دونه

من به دنبال تو و تو به دنبال کسه دیگه

هیچکدوم از ما دوتا به اون یکی راس نمی گه

من واسه چشمهای ناز تو یه دیوونه ام

حالا که می خوای بری بزار نگاهت بکنم

چون می خوام یه بار دیگه این دلو ساکت بکنم

آدما فکر می کنن شاعرا خیلی غم دارن

کاش فقط این بود اونا خیلی کسا رو کم دارن

عاشق کسی می شی که عاشقاش فراوونن

بین انتخاب عشقش عمریه که حیرونن

اونی که دوست داری چرا تورو دوست نداره

شایدم دوست داره اما به روش نمیاره

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

چیه چیزی شده ؟ چرا ساكتی ؟

دوست داری من نباشم تا كنارت باشه كی ؟

شنیدم از من دلسرد شدی به تازگی

شادیاتو تقسیم میكنی با یكی ..

دیگه كه دوسش داری و تو روش حساسی ..

روش داری عقاید خیلی شیك و وسواسی..

اینقده اونو میخوای كه اگه با اون بودی و منو اتفاقی جایی دیدی نشناسی ..

گفتم غرورمم  زیر پاهات بذار له بشه

رفتی نذاشتی حتی دوستیمون به سال بكشه

تو عین نداریا واسه تو هر كاری كردم و بی معرفت نیومد یه بار به چشت

هرچی راجع بهت فكر میكردم شد نقش بر آب .. آواره آمارت  بدجور همه جا پخشه الان

كاری كردی كه حتی زندگی سخت شه برام .. بگو بینم كی تو زندگیت پر نقشه الان ؟

اونم مثل منه و تعصب داره رو تو ؟

دوست داره همه جوره حفظ كنه آبروتو ؟

مثل من حاضره با دنیاهم عوض نكنه حتی .. یه دونه از اون تاره موتو ؟

یا كه بر عكس نسبت به تو بی ارزشه  ؟بگو چی كم گذاشتم واست این رسمشه ؟ !

كه جواب خوبیمو بدی با بدیات

مگه نمیگفتی فرق كردی با قدیمات ؟!!

خاطراتو فراموش میكنم مو به موشو برو با هر كی كه دلت میخواد رو به رو شو

بدون دیگه واسه من مرده كسی كه یه روزی با دنیا عوض نمیكردم یه دونه موشو

چه خوش خیالم به فكر اینكه دوباره تو بهم زنگ میزنی شبا تا صبح بیدارم ..

عیب نداره تو این شبا كه واسه ما سخته خواب

تو با خیال راحتت بگیر تخت بخواب

نگران منم نباش و آروم یواش .. چشماتو ببند بودن از ما داغون تراش

كه حالا همه چی رو سپردم به دست فراموشی

خوب میدونم كه حالا با كس دیگه هم آغوشی

اینا رو میبینم و میسازم بازم با غمتو

اینو بدون یه روزی میگیره آهم دامنتو

آخه تا من یادمه تو با راحتی ..منو تنها گذاشتی تو اوج ناراحتی

كاری كردی كه به یه فكر خراب رسیدم .. فكر كثیفمو حتی تا خلاف كشیدم

وقتی میدیدم نیستی اما یادت اینجاست وقتی نمیشد من و تو با هم ما بشیم باز

خاطراتو فراموش میكنم مو به موشو برو با هر كی كه دلت میخواد رو به رو شو

بدون دیگه واسه من مرده كسی كه یه روزی با دنیا عوض نمیكردم یه دونه موشو

هنوزم بوی عطرت چندتا دونه ی مشكی از اون موی لختت

روی تخته .. تختی  كه همیشه میشدی  روش تو بفلم ولو

تو كه رفتی .. نمیشكوندی اقلا دلو

با زخم زبونت ..

رسم زمونه اینه رابطه هایی كه به هم وصله نمونه

خیله خوب دیگه همه چی بسه تمومه هر چی خدا بخواد همه چی دسته همونه

ولی بدون تو هم یه كم نه آخرشی

منه ساده رو بگو ساختم با همه چی

نمیخوام سر صحبت الكی هی بی مورد واشه .. اصلا تو خوبی هر چی تو میگی باشه ..

دیگه اسمتم تو زندگیم باشه نحصه

هر بلاییم سرم آوردی ناز شصتت

بهتره اصلا نمونیم با هم ما یه لحظه ..امیدوارم دل تو هم باشه از من باشه خسته

خاطراتو فراموش میكنم مو به موشو برو با هر كی كه دلت میخواد رو به رو شوبدون دیگه واسه من مرده كسی كه یه روزی با دنیا عوض نمیكردم یه دونه موشو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

خبری ازت نبودو

 

خیلی بی تاب تو بودم

 

اومدم سراغت اما

 

پر گریه شد وجودم

 

خیلی دلتنگ تو بودم

 

گل مهربونو نازم

 

نمیدونم چرا اینجام

 

یا  اصلا چم شده بازم

 

اون همه  قول و قرارو

 

اومدم یادت بیارم

 

اما انگار دیگه راهی واسه برگشتن ندارم

 

این جا گل بارونه امشب

 

چقد این فضا غریبه

 

چرا من هیچی نمیگم

 

چرا میخندم عجیبه

 

آخه مجبورم بخندم کسی اشکامو نبینه

 

حالا کــو تا باورم شه سرنوشت من همینه

 

به نظر میاد که امشب از قلم افتاده باشم

 

آرزوم بود که من امشب پیش تو وایساده باشم

 

چه لباسای قشنگی بت میاد چقد عزیزم

 

تو میخندی و من از دور دارم اشکامو میریزم

 

خوش سلیقه هم که بودی آره بهتر از من اونه

 

سر تره ازم میدونم اون که میخواستی همونه

 

تازه فهمیدم حسودم

 

دست توتو دست اونه

 

ای خدا انگاری اونم نقطه ضعفمو میدونه

 

حالا تو دست تو حلقس دست اون حلقه تو دستات

 

یامن اشتباه میبینم یا دروغ  بود همه حرفات

 

بله رو بگو گل  من تو ازم خیری ندیدی

 

آرزوم بود که ببینم  تو تو رختای سفیدی

 

حالا هردو حلقه داریم تو تو دستت من تو چشمام

 

تو زدی من اما موندم زیر قولت روی حرفام

 

برو خوشبخت شی عزیزم تو ازم خیری ندیدی

 

آرزوم بود که ببینم  تو تو رختای سفیدی

 

بله رو بگو گل من بگو و شرشو بشکن

 

منو زندگی بی تو باورم نمیشه اصلا

 

داره سردم میشه کم کم

 

خیسه از اشکام لباسم

 

همه گریه هامو کردم اشکی هم نمونده واسم

 

میزنم بیرون از این جا بله رو میگی نباشم

 

میرم اون بیرون یه گوشه دست به دامن خدا شم

"بله"

 

بله رو گفتی تموم شد دیگه این آخر کاره

 

هی میخوام بگم مبارک

 

ولی بغضم نمیزاره

 

هق هقم تمریکه من بود

 

من واسه تو گریه کردم

 

قطره قطره های اشکو

 

به تو امشب هدیه کردم

 

امشب تو جشنت عزیزم

 

نمیدونی چی کشیدم

 

اما کاش اشکام نبودن تورو واضح تر میدیدم

 

دیگه چشمام نمی بینه دستمم نمی نویسه

 

دل خوشیم همین یه نامس گرچه اینم خیسه خیسه

 

آخرین جمله ی نامم این از ته وجودم

 

برو خوشبخت شی عزیزم خیلی عاشق تو بودم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

خواهشا اینو تا آخر بخونین :

اگر غم هاتو از یادت نبردم

ولیکن پا به پاهات غصه خوردم

اگر به قول تو هیچی نداشتم

واست از مهربونی کم نذاشتم

اگــر واسه تو دل گرمی نبودم

ولــــی در حد سرگرمی که بودم!!!!

بی انصافی نکن

تغیر کردی

منو از زنده بودن سیر کردی

ولی باز به تو حسی خـــاص دارم

عزیزم خوب منم احساس دارم

از عشقت بی رمق شد تارو پودم

منو بر گردون اون جایی که بودم

پیشم بودی ولی مغرور بودی

بهت نزدیک بودم دور بودی

ستاره بودی اما توی شب هام

همیشه سردو سوتو کور بودی

بلا هایی سرم آوردی اما

بگـــــــــو من کی شکایت کرده بودم

بیا برگرد همون جوری که رفتی

به بی مهریتم عادت کرده بودم

کی مثل من کنارت پا به پات بود

کی با خوب و بد تو زندگی کرد

چقد آسون تو رفتی و ندیدی

یکی پشت سرت خون گریه میگرد

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

وقتی که دنیا دود شد

 

شاید فراموشت کنم

 

کاشانه ام نابـــــود شد

 

شاید فراموشت کنم

 

آسان ز دستم داده ای

 

باشد به این هم راضیم

 

وقتی که اشکم رود شد

 

شاید فراموشت کنم

 

هرگز زدستت این چنین

 

سیلی به احساسم نخورد

 

باشد بزن بد تر بزن

 

اما به دســـــــــتانت قسم

 

وقتی که تارم پود شد

 

شاید فراموشت کنم


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

گفتم نرو پرپر میشم

گفتی: میخوام رها باشم

گفتم: آخه عاشق شدم

گفتی:میخوام تنها باشم

گفتم: دلم

گفتی: بسوز

گفتی: یه عمری باز هنوز

گفتم: پس عمرم چی میشه

گفتی: هدر شد شب و روز

گفتم: آخه داغون میشم

گفتی: به من خوش میگذره

گفتم: بیا چشمام تویی

گفتی: آخر کی میخره

گفتم: منو جنس میبینی؟

گفتی: آره بی قیمتی

گفتم: یه روز کسی بودم

با من نکن بی حرمتی

گفتم: صدام میمیره باز

گفتی: با درد بسوز بساز

گفتم : حالا که پیر شدم

گفتی: که از تو سیر شدم

گفتم: تمنا میکنم

گفتی: میخوام خردت کنم

گفتم: بیا بشکن تنو

گفتی: فراموش کن منو

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

من میگم:بهم نگاه کن

تو میگی:که جون فدا کن

من میگم چشات قشنگه

تو میگی دنیا دو رنگه

من میگم دلم اسیره

تو میگی که خیلی دیره

من میگم چشاتو وا کن

تو میگی منو رها کن

من میگم قلبمو نشکن

تو میگی من میشکنم؟ من؟؟

من میگم دلم رو بردی

تو میگی به من سپردی؟

من میگم دلم شکسته است

تو میگی خوب میشه خسته است

من میگم بمون همیشه

تو میگی ببین ، نمیشه

من میگم تنهام میذاری؟

تو میگی طاقت نداری؟

من میگم تنهایی سخته

تو میگی این دست بخته

من میگم خوابتو دیدم

تو میگی دیگه بریدم

من میگم هدف وصاله

تو ولی میگی محاله

من میگم یه عمره سوختم

تو میگی قلبمو دوختم

من میگم بشین کنارم

تو میگی دوست ندارم

من میگم بهم نظر کن

تو ولی میگی سفر کن

من میگم واسم دعا کن

تو میگی نذر رضا کن

من میگم واست میمیرم

تو میگی نمیپذیرم

من میگم قلبمو نشکن

تو میگی من میشکنم؟ من؟

من میگم رفتم که از یاد؟

تو میگی نه ، مرده فرهاد

من میگم باز شدی حیرون

تو میگی بیچاره مجنون

من میگم ازم بریدی؟

تو میپرسی نا امیدی؟

من میگم واسم عزیزی

تو میگی زبون میریزی؟

من میگم تو خیلی نازی

تو میگی غرق نیازی

من میگم دلم رو بردی

تو میگی به من سپردی

من میگم راه تو دوره

تو میگی چاره عبوره

من میگم دل به تو بستن

تو میگی اینقده هستن

من میگم اهل بهشتی

تو میگی چه سرنوشتی

من میگم تو بی گناهی

تو میگی چه اشتباهی

من میگم که غرق دردم

تو میگی میخوام بگردم

من میگم از غم آبه

تو میگی دلم کبابه

من میگم برو کنارش

تو میگی رفت پیش یارش

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

گوش بزنگتم و چشام به در خیره
به انتظارتم تا بیای نگو به من دیره
که من دیگه ، طاقت ندارم،آخه به دوری تو یه نفر عادت ندارم
منو ببخش اگه به تو شک میکردم
اگه زنگ میزدی گوشی رو روت قطع میکردم
اگه خواسته ها تو نشنیده رد میکردم
یا از عشق کس دیگه تب میکردم
حـــــــق با تو بودو اینو تازه فهمیدم
این منم که الکی به تو فـــاز بد میدم
حق میدم که ازم بدت بیاد و
بخای نپلکم دورو ورت زیاد
ولی بدون که بی تو داغون داغونم
با تو زندگیم ایده آله آروم آرومم
نباشی حتما باید یه قرصی چیزی باشه
تا شبا بتونم خودمو با اون بخوابونم
اگه دیگه نداری روم هیچ میلی
اگه منو نمیخوای نداره عیبی
ولی اینو بدون عزیزم من هنوزم دوست دارم خیلی
اینو میدونم که خیلی گله داری ازم
داری خاطرات گریه داری ازم و
هرکاری بکنم و هرچقدر بت من محبت بکنم
هی بنالی ازم
میدونم ازم نداری دل خوشی
دل من تنگه براتو دل تو چی؟
برام می تپه؟ برام تنگ میشه؟
یا دوس داری دلم بیشتر از این تنبه شه
اگه که نه یالا بگو پس کوشی
چرا یه میس کال هم ندارم از گوشی
چرا اصلا به من هیچ حسی نداری
چرا سعی نمیکنی ازم حرصی در آری
اگه دیگه نداری روم هیچ میلی
بدون مثل تو نیستمو میخوامت خیلی
اگه منو نمیخوای نداره عیبی
نه من مثل تو نیستم چرا بی میلی؟
چته چقدر فاصله میگیری
چرا با من یه فاز تازه نمیگیری
چرا؟ وقتی می بینی پشیمونم
منو نمی بخشی یکم ساده نمیگیری
یادته همیشه چه تو دعوا و آشتی
تو سخت ترین شرایط هام هوامو داشتی
منو دور نمیزدی ، سرم غر نمیزدی
با این که لیاقت از من بهتر هارو داشتی
حالا تو نیستی بدم به کی تکیه
با کی در میون بزارم، یکی یکیه
مشکلاتی که دارمو بی تو حل نمیشه
بی تو مشکلاتم بیشتره و کم نمیشه
پس بیا بگو منو می بخشی
چرا فک میکنی تو دل خوشیم بی نقشی
وقتی میدونی بی تو چقدر روحیم خرابه
دیگه دلم طاقت یه لحظه دوریتو نداره

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

امسال هم مثل هر سال بدون تو تموم شد

امسال هم گذشت و باز مثل هرسال حروم شد

امسال هم مثل هرسال نیومدی تو پیشم

کم کم دارم از دوریت دیگه افسرده میشم

خسته شدم از اینکه تنهایی بشینم

تو کنج اتاقم هی عکساتو ببینم

خسته شدمو میخوام یادم بره هستم

من از همه ی دنیا دل گیرم و خستم

این عیدو نمیخوام من عیدی ندارم

این عید واسه من روز عذابه

عیدم مثل هر روز،هر روز مثل دیروز

من حال دلــم خیلی خرابه

احساس میکنم دارم دق میکنم اینجا

این خونه یه زندونه این خونه و هرجا

هرجا که نشونی از تو اونجا نباشه

دق مرگ شدمو میخوام این دنیا نباشه

احساس میکنم دیگه هیچ راهی ندارم

من موندمو تنهاییم با این دل زارم

میسوزمو میسازم من هیچی نمیگم

اما عزیزم عیدو،تبریک به تو میگم

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا برجاست

 

سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست

 

تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی

 

شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی

 

من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم

 

ندادم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمیپوشم

 

تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی

 

نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمیبازی... 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 alijon.blogsky

 

روی نیمکت خالی

 

طرح عشق خیالی

 

کسی نیست گریه هاموببینه تو این حوالی

 

یادم می یاد کنارم

 

رو این نیمکت می شستی

 

با چشمات تا ستاره

 

عاشقونه پل می بستی

 

دیگه به ستاره زل نمی زنم

 

دیگه بی تو معنی نداره بودنم

 

رفتن تو داره می سوزونه تنم

 

نیستی و به عکس تو خیره شدم

 

پر بغضی که نفس گیر شدم

 

طرح سیاه یک شب تیره شدم

 

هنوز کنار شعرام علامت سوالی

 

هنوز صدات می پیچه تو این خونه خالی

 

حضور پاک چشمات

 

چه رویای محالیست

 

ببین ستاره اینجاست فقط جای تو خالیست
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blosky 

 

 

امشب قـلم برای تـو         یه قصه ی دیگه نوشت

 

قصه ی تنـهایـی دل         مقصر هم که سرنوشت

 

ساده نمیشه ازتوگفت        حرمت تو بی انتهاسـت

 

ببخشیداین جسارت و       کـارغـریـب آشــنـاسـت

 

ما اشتباهی اومـدیــم          تو شهر این غریبه ها

 

میـون ایـن غریبه ها        شـدیـم اسـیـر غصه ها

 

چی بگم از کجا بگـم         تـــکــرار هــــر روز دلـــه

 

دادمـیزنیم توی سکوت     بی کـسـی خیلی مشکله

 

تـنـهـایی درد مشترک        بــیــن تـمـوم آدمـاسـت

 

عاشـقـی و مـهـربونی       فـقـط برای قصه هاست

 

قصه داره تموم میشـه       مـثـل تـمـوم قـصـه هـا

 

امـا تـو مثـل آسـمـون       عـاشـقـی و بـی انـتـهـا

 

حـرفام تـموم نشدولی       قصه بـه آخـرش رسـیـد

 

آرزو مـیکنـم واسـت        یـه عـالـمه یـاس سـپـید

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

ای نشسته در خیال من فراموشم مکن

با تنهایی و فراموشی هم آغوشـم مکن

زندگانی می کنم چون شعله با خود سوختن

زنده ام با سوز و ساز خویش خاموشم مکن

می تراود تا شراب بوسه از جـام لبت

ز شراب تلخ تنهایی قدح نوشم مکن

دورم از شعله ، دارم دامنی رنگین بر

این شرار از من مگیر از نو سیــه پوشم من

چو صبا در جستجوی خود به هر سویم مکش

همچو گیسوی سیاهت خانه بـر دوشم مکن

ایــن دل درد آشنا را در شــرار غم مشــور

هر چی می خواهی بکن اما فراموشم مکن

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

کسی بی خبر آمد،مرا دست خودم داد

 

کسی مثل خودم غم ،کسی مثل خودم شاد

 

کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز

 

کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز

 

 کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم

 

کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم

 

کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال

 

کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال

 

کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند

 

کسی مرثیه آورد برای دل من خواند

 

من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد

 

و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

 

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

 

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

 

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

 

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

 

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

 

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

 

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

 

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

 

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

 

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

 

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

 

 هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

 

یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم

 

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

 

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم 

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky 

 

 

غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم
 

تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
 

رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد
 

من در این ویرانه ها احساس غربت می کنم
 

چشمهایم خیس از باران اشک و انتظار
 

من به این دوری خدایا کی عادت می کنم ؟
 

می روم قلب تو را پیدا کنم
 

برق چشمان تو را معنا کنم
 

می روم شاید که در دشتی بزرگ
 

معنی عشق تو را پیدا کنم
 

می روم تا با نگاه گرم تو
 

این دل دیوانه را شیدا کنم
 

می روم عاشق شوم همچون نسیم
 

غنچه های عشق را تا وا کنم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky  

 

 

ای سلامم ای سرودم

 

ای نگهبان وجودم

 

ای غمم تو شادی ام تو

 

مایه آزادی ام تو

 

ای دلیل زنده بودن

 

ای سرودی صادقانه

 

ای دلیل زنده ماندن

 

جان پناهی جاودانه

 

همچو رویش در بهاران

 

مثل جان در هر بدن

 

مثل بوی عطر گل ها

 

مثل سبزی چمن

 

مثل راز شعر حافظ

 

مثل آواز قناری

 

همچو یاد خوشترین ها

 

همچو باران بهاری

 

همچو غم در اوج ماتم

 

مثل کوه غصه هایی

 

قهرمان قصه هایی

 

موطن آزاده هایی

 

همچو آواز بلندی

 

از بلندی های پاک

 

با غرور وبا گذشتی

 

با وفایی همچو خاک 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky

 

 

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود

 

تو در کنار من بشینی؟..... محال بود

 

هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود

 

چشمان مهربان تو پاک و زلال بود

 

پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری

 

با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود

 

نشنید لحن عاشق من را نگاه تو

 

پرواز چشم های تو محتاج بال بود

 

سیب درخت بی ثمر آرزوی من

 

یک عمر مانده بود ولی کال کال بود

 

گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت

 

گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود

 

یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود

 

سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

 

چیزی شبیه جام بلور دلی غریب

 

حالا شکست وای صدای وصال بود

 

شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد

 

   اما نه با خیال تو بودم حلال بود

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

alijon.blogsky 

 

 

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
 
 از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
 
 یک سینه غرق مستی دارد هوای باران
 
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
 
امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن
 
شرمنده‌ام خدایا امشب دلم گرفته
 
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
 
  باید شود هویدا امشب دلم گرفته
 
 ساقی عجب صفایی دارد پیاله تو
 
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
 
 گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
 
 فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

همچون روز روشن بر من هویداست

 

که در مسیر زندگی ات روانه خواهی شد

 

و شاید هیچگاه من در خاطرت نمانم

 

و من بی شک هر جا باشم

 

نشانی از تو دارم

 

که با تو بودن را برایم زنده می کند

 

تو می روی و من با لبخند بدرقه ات می کنم

 

من می مانم و کوله باری از احساس تنهایی

 

می مانم

 

باز هم مثل همیشه

 

اما می دانم

 

در تنهایی هم

با من هستی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.